"بابه مره بیرون کو، مه زنده هستم"

هر بار که چشمان خود را بسته می کرد صدای پسر ده  ساله خود را  می شنید که از زیر آوار سنگ و چوب فریاد میزد:

" بابه مره بیرون کو، مه زنده هستم."

 این صدا چنان صاف و روشن به گوشش میرسید که گویی پسرش درپس دیوار های آهنین کانتینر ایستاده و زاری می کرد.

اشک، که شاید آخرین قطره هایش باقی مانده بود، باز هم از چشمانش سرازیر میشود و یک بار دیگر آخرین سخن همسر اش به یادش میآید که همان روز قبل از بیرون شدن از خانه برایش گفته بود:

" او مردکه بچه ها ره همرایت نبر که اعتبار نیس، باز یک دفعه جنگ و چنگوی نشه."

یک بار دیگر خود را لعنت میکند که چرا به خاطر حفظ جان خود جان فرزندانش را به خطر انداخته بود. رازق دیگر تفاوت شب و روز را حس نمی کرد و همین گونه گاهی خواب، گاهی بیدار، گاهی آرام گاهی گریان، میگذراند و منتظر سرنوشت نا معلوم خود بود.

 

در یکی از روز های گرم تابستان رازق همراه با دو فرزند اش به خانه ی گلی که در اطراف کوته سنگی داشتند رفته بود تا چند دانه دیگ مسی و چند درجن کاسه و بشقاب چینی که در زیرخانه اش دفن کرده بود بیرون کرده با خود بیاورد، چون حالا مطمئن شده بود که جنگ جهاد و چور وچپاول مجاهدین به این زودی ها به پایان نخواهد رسید.

 

در آن زمان رفت و آمد  با موتر در آن قسمت های شهر میسر نبود، چون جاده ها همه به خاکدان تبدیل شده بودند. رازق نا گزیر بود با بایسکل برود و برای این که از شر شرارت مجاهدینی که در شهر کابل در مقابل همدگر بر سر قدرت می جنگیدند در امان باشد، دو فرزند خود را نیز با خود برده بود به این فکر که اگر فرزندانش همرایش باشند ممکن آزار و اذیت نشود.

 

بعد از آن که به خانه می رسند رازق با عجله چند سطل آب از چاه کشیده در بیخ درختان حویلی می اندازد، بعد اجناسی را که در زیرخانه دفن کرده بود از زیر خاک بیرون می کشد، چند دانه دیگ را در یک بوجی می اندازد و بقیه را هم در دو سه کیسه ی تکه یی که با خود آورده بود جابجا می کند و عجله دارد تا هر چه زود تر دو باره برگردد. اما فرزندانش چون خانه را خالی دیده بودند مصروف بازی چشم پتکان می شوند و نمی خواهند خانه ی خود را به زودی ترک کنند.

رازق هم نا گزیر در زیر سایه ی چیله ی تاک می نشیند و منتظر می ماند. در حالی که در دنیای افکار خود غرق می شود دست به کیسه ای که با خود آورده بود داخل کرده لقمه نانی را بیرون می آورد تا بخورد. هنوز نان را به دهن خود نبرده بود که صدای وحشتناکی گوش هایش را می خراشد، برای چند لحظه دنیا برایش تاریکِ تاریک می شود و چشمانش به صورت خودکار بسته می شوند. بعد از چند لحظه که کمی به خود می آید چشمان خود را باز می کند و می بیند که همه جا را گرد و غبار و دود و خاک گرفته است. از جایش بلند می شود اما نمی داند چه کند و به کدام طرف برود.

اندکی مکث می کند، صدای ناله و فریاد  پسر کوچک اش به گوشش می رسد، با عجله و جیغ وفریاد به طرف خانه می دود، خانه یی که دیگر خانه نبود، فقط انباری از خاک و سنگ و چوب بود.

راکت به دیوار عقب خانه اصابت کرده بود و یک قسمت بام خانه به کلی فرو ریخته بود. در حالی که پسر کوچک اش از شدت درد جیغ و فریاد میزد، رازق مانند دیوانه یی گاهی دوان دوان به بیرون حویلی می رود تا کسی را پیدا کند که همرایش کمک کند و گاهی هم دو باره به حویلی بر می گردد و از شدت غم و اندوه  خاک  و گل را به سر و صورت خود باد می کند و از خدا کمک می خواهد.

بعد از چند دقیقه که مطمن میشود هیچ کسی در محل نیست تا او را کمک کند دست به کار شده از راه کلکین داخل اتاقی می شود که هنوز کاملا ویران نشده بود.

با دستان خالی و چشمان پر از اشک در حالی که پسر خود را دل داری می دهد، سنگ و چوب را از سر راه خود دور کرده خود را به پسر کوچک اش که خون آلود در گوشه یی افتاده بود، می رساند. پسر خود را که پاهایش شدیدا زخمی شده بود به آغوش گرفته روی اش را می بوسد و به بسیار مشکل در حالی که از پاهایش خون میچکید بیرون می کشد، به حویلی برده و خودش دو باره به داخل می رود.  با صدای بلند همراه با گریه  پسر دومی اش را صدا می زند؛ مانند کودکی که هیچ نمیداند چه میکند، هر طرف می دود و چوب و گِل  و سنگ و خشت را از سر راه اش دور می اندازد تا بتواند به پسر اش برسد. بعد از چند دقیقه صدای خفیفی را می شنود که از میان خرابه به گوش اش میرسد:

" بابه مره بیرون کو، من زنده هستم."

اشک از چشمانش دو باره جاری می شود، اشک خوشی و اشک غم، با صدای بلند می گوید:

" جان بابه هر جای هستی آرام باش، گریه نکو، حالی بیرونت میکنم. شور نخوری که خاک سرِت نریزه"

حالا که مطمئن شده بود پسرش زنده است دوباره به حویلی برمی گردد تا بیل را بردارد و پسر خود را از زیرانبار خاک و خشت و سنگ بیرون کند.  

در همین حال که بیل در دست اش است و بطرف خانه می دود، متوجه می شود که پسر کوچک اش از فرط درد و خون ریزی در خود می پیچد و ناله میکند.

رازق حیران مانده بود چه کند، پسر کوچک را به شفاخانه ببرد و پسر بزرگ را زیر خاک رها کند و یا پسر بزرگ را بیرون بیاورد و پسر کوچک را بگذارد که از درد و خونریزی جان بدهد. یک بار دیگر با عجله به بیرون می دود تا اگر کسی را پیدا کند، اما باز هم نا امید برمی گردد. مردم منطقه از ترس چور و چپاول و برای حفاظت از ناموس شان خانه های خود را رها کرده بودند و اکثر خانه ها هم ویران شده بود. از این طرف که نا امید شد، روی خود را به طرف آسمان کرده از خدا کمک خواست، اما گویی خدا هم از ترس مجاهدین و برای حفظ ناموس اش از کشور فرار کرده بود یا در یکی از انفجار ها کشته شده بود زیرا خیلی وقت شده بود جواب هیچ کسی را نمی داد.

حالا که از هر طرف نا امید شده بود نا گزیر بود خودش کاری کند. دستارخود را که در زیر درخت تاک افتاده بود برداشت، یک گوشه اش را پاره کرده زخم پای فرزند اش را محک بسته کرد تا جلو خون ریزی بیشتر اش را گرفته باشد، از چاه کمی آب کشیده  به سر و صورت پسرک پاشید و مقداری هم به دهان اش ریخت، پیشانی اش را بوسیده گفت:

"بچیم تو همینجه باش که مه بیادرته از تاکوی بکشم که بند مانده."

بیل را برداشته دو باره داخل می رود و در حالی که با صدای بلند با پسر خود صحبت می کند و دل آسا  اش می سازد، خاک و خاشاک و سنگ و خشت و چوب را با عجله دور می ریزد تا راه زیرخانه را باز کند. اما از بخت بد آنقدر چوب و خاک و خشت روی هم  افتاده بود که ساعت ها کار لازم داشت که با یک نفر و بدون وسایل لازم خیلی مشکل بود. وقتی متوجه می شود که نمیتواند به زودی راه را باز کند، سعی می کند به هر ترتیبی شده حد اقل سوراخی بزند تا هوا داخل شود. بعد از تقریبا یک ساعت موفق می شود یک گوشه را سوراخ کند، سوراخی به اندازه ی داخل شدن یک دست و یا یک پیاله. وقتی مطمئن می شود که پسرش از کمبود هوا در خطر  نیست به عجله می رود و برایش آب می آورد.

پیاله را از آب پر می کند و می خواهد دو باره داخل برود که چشمش به پسر کوچک اش می افتد که وضعیت اش بسیار بد است، آنقدر بد که دیگر توان گریه و ناله را هم ندارد. یک بار دیگر به فکر می رود و از خود می پرسد که چه کند؟ اما زیاد منتظر نمی ماند، پیاله ی آب را از همان سوراخی که زده بود  داخل کرده  برای پسر اش می دهد و دو باره برمی گردد. نانی را که همرای خود آورده بود نیم کرده، نیم اش را دوباره داخل کیسه می گذارد و نیم دیگر اش را با عجله از همان سوراخ داخل کرده به پسر اش می دهد و با آرامی می گوید:

" بچیم اِی نانه هم بیگی، مه بیادرته تیز شفاخانه میرسانم که زخمی شده، زود پس میایم باز تو ره بیرون میکنم."

پسر اش نان را می گیرد اما هیچ چیزی نمی گوید. رازق با عجله پسر کوچک را از زمین برمی دارد، کمی آب به صورت اش می پاشد، با دستار خود او را که دیگر از حرف زدن و گریه کردن مانده بود به پشت خود محکم بسته کرده و با بایسکل به طرف کوته سنگی و باغ بالا حرکت می کند.

از مناطق جنگی که بیرون می شود، تاکسی یی را دست می دهد، بایسکل اش را در تولبکس موتر گذاشته و سوار می شوند، اما قبل از آن که تاکسی حرکت کند ، از راننده اجازه خواسته و دستان اش را می بوسد و با صدای خیلی درد آلود که بیچاره بودن اش از آن شنیده می شد، به راننده عذر می کند که پسرش را به شفاخانه برساند چون خودش باید پسر دومی را از زیر انبار خاک و سنگ نجات بدهد. راننده هم رویش را بوسیده می گوید:

" به چشم کاکا، خاطرت جم باشه کاکا، فکر کو که بیادرزاده ماست."

رازق یک مقدار پول هم از جیب خود بیرون کرده به راننده می دهد و می گوید: 

" بچیم از خیر ات میشه اینمی پیسه ره بیگی اگه کم شد  باز خانه ما ده دانِ باغ اس باقی مانده شه میتم برت."

راننده پول را نمی گیرد و می گوید:

"کاکا جان، حالی بان که کارت نشه، برو غم بچه ته بخو که دیر نشه، از طرف بیادرزاده خاطرت جم باشه، مه به خانه هم احوال میتم."

رازق بایسکل خود را دو باره از تولبکس موتر پائین می کند و به طرف کوته سنگی روان می شود. در نزدیکی های کوته سنگی دو سه مجاهد مسلح جلو اش را می گیرند و امر به پائین شدن از بایسکل می کنند.

رازق از بایسکل پائین می شود، در حالی که از ترس و جگرخونی میلرزد، با صدای بسیار ضعیف و آرام سلام می دهد. یکی از مردان مسلح که به گمان غالب سر گروپ یا قوماندان است می گوید:

" کجا میری هی آسمان؟  ده هوا ستی یا ده زمین؟ باز چطور خوده مثل موش مرده گرفتی. از کدام تنظیم استی؟"

رازق جواب می دهد "از هیچ تنظیم نیستم  قوماندان صایب،  بچیم زخمی شده ..."

تا میخواهد بگوید پسر دیگر ام زیر خاک مانده، میروم که بیرونش کنم، قوماندان یک سیلی محکم به رویش زده با صدای بلند غرش کنان می گوید:

" آسمان، جواب سوال مره بتی، اوسانیته بر زنت بگو، که حالی گرفتم سی مرمی ره ده شکمت خالی میکنم. بگو، بر کدام تنظیم جاسوسی میکنی؟ "

" قوماندان صایب بخدا قسم میخورم که ده هیچ تنظیم نیستم، به سی سپاره قرآن قسم که بچیم زیر خانه شده میرم که ..."

هنوز جمله ی خود را تمام نمی کند که باز چند سیلی محکم به سر و رویش زده می گوید:

" مه خوب میفامم که از کدام تنظیم استی، از گپ زدن و از پوز و چنه ت میفامم، باز زبان بازیام میکنی؟"

روی خود را به طرف یکی از رفقای خود گشتانده فرمان می دهد:

 "ببرینش، زده زده ببرینش تا که خط بینی بکشه و خودش اقرار کنه. بچه آسمان، کتی مه زبان بازی میکنه"

رازق را می برند داخل کانتینر می اندازند و چهار هفته در همانجا می ماند، بعد از چهار هفته  گریه و ناله  و زاری بالاخره گپ اش را گوش کرده رهایش میکنند تا برود  پسر خود را از زیر خرابه ها بیرون بیاورد. به مجردی که آزاد میشود پای پیاده بطرف خانه ی ویران خود میدود تا فرزند اش را نجات دهد. به خانه که میرسد، می بیند که راه زیر خانه باز شده وپسرش را بیرون کرده اند. اشک خوشی از چشمانش سرازیر می شود، دستان خود را به سوی آسمان بلند کرده شکر خدا را بجا می آورد؛ اما هنوز نمیداند که سال هاست کسی خدا را در افغانستان ندیده است و نمیداند که فرزندش دیگر در این دنیا نیست.