خاطرات زندانی بخش شانزدهم

نویسنده زنده یاد محمد هاشم زمانی

برگردان از پشتو به فارسی معراج امیری

دنیای دیوانگان
یک شب به دراز خانه دیوانگان رفتم، همه چمبلک و کلوله در بستر های کهنه سرجی ، خود را پیچانده بودند. هیچ صدا و ادایی نبود. دفعتاٌ از یک کنج دراز خانه از زیر یک لحاف کهنه و تکه تکه یک دیوانه شروع کرد به بق بق خندیدن.

بعد یک دیوانه را که خواب بود به لغت زد، اورا از خواب بیدار کرده برایش گفت:" او بیادر با ما اینجه چه کار دارن که مارا ده دراز خانه انداختن؟" او به بی پروایی جواب داد:" ما ره گشنگی میتن ، ما باید شبش ها را بخوریم، اگر مارا آزاد کنن ده اینجه کی گشنگی  بکشه و شبش ها را کی بخوره؟" بندی رفیقش به زمین نگاه کرده و شروع به خندیدن کرد و گفت: " ماره در اینجه خوش چتی بندی کردن کاربسیار ضرور خو نبود." در این وقت منده گل از جایش بلند شد، او پیراهن پاره پاره ای به تن داشت، چشمهایش را با دست مالیده و فضل خدا را صدا کرد. اما او جواب نداد. او را با لغت از خواب بیدار کرد ، او وارخطا از خواب بیدار شده پرسید: "کیستی؟ چه میکنی؟ " منده گل با بسیار غرور گفت: بخی! صحیح راست مثل مه بشی، مه یک خّو دیدم که برت میگم. فضل خدا هر قدر اسرار کرد: خوابته سبا بریم بگو، مره بان که بسیار خّو دارم. اما او فضل خدا را به زور مجبور ساخت که راست بنشیند بعد برایش گفت: خّو مه ایتور است که: مه به پشت یک پشک سفید چاغ سرچپه سوار بودم و تو حرامی پشتم روان بودی و خار را زیر دمب پشک مانده بودی، مه از دست تو پشکم را اینطرف و انطرف میدواندوم و تو هنوز پشتم روان بودی تا اینکه از پشت پشک افتیدم و تو سوار پشک شدی. حالا برایم بگو که پشکم را چه کردی؟ مه به ای فکر استم که یک کسی پیدا شوه و تره از گیرم خلاص کنه. اگر در خواب از مه کده زوردار بودی ، ده بیداری مه آنقدر زوراور، قوی استم که از چنگم خیز هم زده نمیتانی و مثل بودنه بگیل میگریزی. فضل خدا که چشمانش از خواب تنگ تنگ شده و از گپ های منده گل هم چندان خوشش نیامده بود، از جایش بلند شده وگفت: مه به پشک تو سوار نشدیم و نه پشکت را به چشم دیدیم. یک وقت یک چوچه گک پشک ده پشتم بالا شد باز از پشتم سر شانیم رفت، مه اوره از شانیم پایان انداختم او پنجال های خوده ده پشتم گور کرد. حرفهای فضل خدا تمام نشده بود که یک پشک دم دروازه دراز خانه شروع کرد به میو زدن، پشک داخل دراز خانه شد و بعد دوباره بیرون رفت. فضل خدا شروع به خندیدن کردو به منده گل گفت: دروغگوی، پشکت ده کوچه میگرده و تو مره میگی که سوار پشکم شدی.
در این دنیای بزرگ انسانهای مختلف زندگی میکنند، کسانی غرق در عییش و نوش چنان مست کبر و غرور اند که به غیر از خود به هیچ کس دیگری فکر نمیکنند. آنها تصور میکنند که مالک این جهان اند و هیچ کسی دیگری در این دنیا حقی ندارد. چنین انسانها از صفت های انسانی بسیار فاصله گرفته و تنها در ساختمان فزیکی، آنها به انسان شباهت دارند. محتوای و معنی اصلی زندگی انسانی با زندگی اجتماعی پیوند عمیق دارد و تبارز فردیت هر شخص تابع آن خدمات سودمندیست که فرد برای جامعه انجام میدهد. اما در جامعه ما بسیار کسانی استند که این صفات را از دست داده و در شهر بی پرسان، بدور میز اراکین سلطنت جمع شده و از ظلم و استبدا آنها مردم مظلوم و بیگناه و بدون جرم در تنور داغ میسوزند و هیچ کسی از نام و نشانی آنها خبر ندارد که چرا و از چه سببی در تنور ظلم و استبداد میسوزند؟

خوراک دیوانگان: علف و استخوانهای میده شده
در زندان دهمزنگ از تمام نقاط افغانستان، مردم زندانی بودند. در میان این زندانیان کسانی هم بودند که به آنها تاریخ زنده افغانستان اطلاق شده میتوانست. آنها با الفاظ شرین و ساده جامعه افغانی مارا چنین تحلیل میکردند: درک حقوق برابر و مساوی، میان توده ها و اقوام مختلف و تطابق زندگی مشترک میان آنها، میتواند بیانگر وحدت و ازادی ملی بوده و وطن را خانه مشترک خود بدانند. اما همه ای این انسانهای وطنپرست در این شهر بی پرسان با انواع دسایس و فریبها  توسط اراکین سلطنت به زندان دهمزنگ انداخته شده بودند که در اثر شگنجه سخت و ناگوار یا اعصاب خود را از دست داده بودند یا به کلی دیوانه شده بودند. من برای بدست آوردن اطلاعات در مورد زندانیان علاقمندی خاصی پیدا کردم و انگیزه قوی تشویقی برایم ایجاد شد. از صحبتهای شان لذت میبردم. اما بعضی اوقات وقتی به زندگی پراز درد و رنج آنها عمیق نگاه میکردم، برای خودم هم خیلی دردآور و آزار دهنده میشد و بارها مخفیانه با خود میگریستم.
گرسنگی و در بند بودن آنها، عواطف انسانی، دلسوزی و تاثرات قلبی ام را تحریک و مرا سخت هیجانی میساخت که حتی غذای خود را با آنها نصف میکردم اما این کمک من چاره اساسی برای آنها نبود و فقط برای خودم یک آرامش وجدانی دست میداد. این دیوانگان پوستهای کچالو و برگهای سبزیجاتی را که زندانیان از نگاه مادی نسبتاٌ مستعد آنها را به دهلیز می انداختند، جمع آوری کرده بعد از شستن میخوردند. یا اینکه استخوانها را جمع کرده، میده میکردند و به حیث غذا صرف میکردند و اگر هیچ امکان دیگری وجود نمیداشت، علف های لب جوی قلعه جدید و یا برگهای درختان باغچه قلعه جدید را میخوردند.
 
برنامه جلوگیری از گرسنگی دیوانگان
تراژیدی درد ها و غم های این دیوانگان حالت روانی مرا سخت تکان داد و مرا وادار و آماده ساخت تا تمام قوت خود را بکار بگیرم و کاری برای آنها انجام بدهم. من به آن زندانیان پولداری مراجعه کردم که در قلعه جدید زندانی بودند و از وضع رقتبار و گرسنگی و بیچارگی زندانیان سیاسی دیوانه در دراز خانه بخوبی آگاهی داشتند و حالت آنها را به چشم سر میدیدند، من از آنها تقاضای جمع آوری اعانه و کمک کردم تا برای این چهل و پنج زندانی سیاسی دیوانه مواد غذایی تهیه کنم.
این خواهش من برای جمع آوری اعانه مورد استقبال زندانیان شریف، نجیب، درد آشنا و بشردوست قرار گرفته و با محبت از این اقدام من تمجید کردند و هر کدام شان به اندازه توان مالی کمک ماهانه تعیین کردند. این کمکها ماهانه به یک هزارو یکصد افغانی بالغ میشد. این پولها نزد من بود که از این پول روزانه برای هر کدام شان دو نان دبل و چاشتها به قیمت چهار شش پولی برای شان شوربا و یا قتغ دگری تهیه میشد و صبح سه شش پولی را برایشان چای تهیه میکردیم.
این اولین بار بود که با تبنگی نان، برای زندانیان دیوانه قرارداد دو دو دانه نان دبل را بستم. وقتی هر دیوانه نان خود را تسلیم میشد، با خوشحالی به اطاق خود میرفت. بسیاری از دیوانگان نان خود را سر تبنگ میخوردند و به اطاق نمیرسید. بعضی از دیوانه ها نان خود را به اتاق برده و در بستر خود پنهان میکرد، هر دیوانه ای که پیشتر به اطاق می آمد و نان را در بستر میدید، آنرا زیر دامن پیرهن خود پنهان کرده بعد به تشناب و یا جای دیگری آنرا به دور از چشم دیگران نوش جان میکرد. وقتی صاحب نان به اطاق می آمد، نانش در بستره وجود نمی داشت، قالمقالش بلند میشد و گریه میکرد یا به سراغ من آمده از من نان میخواست. با هوتلی و سماوارچی هم قرارداد بسته بودم و یک مبلغ پول پیشکی برایش تادیه نموده و برایش توضیح کردم که هر چاشت برای دیوانگان به قیمت چهار شش پولی شوربا و یا یک غذای دیگر بدهد.
وقت چاشت زمانیکه هوتلی با دو زنبیل دیگ شوربا و دیک باقی خوراکها را آورد و دم دروازه قلعه جدید گذاشت، دیوانگان صدای شرنگ شرنگ دیکها را شنیدند، هر کدام شان به دَوِش از اطاق بیرون شده و با هم خوشحالی و خنده میکردند. کاسه های کهنه و یا قوتی های گروپی خود را بدست داشتند و به هوتلی میگفتند: زود ایره پر کو. بعضی کاسه ها و قوتی ها سوراخ بودند که با انگشتان خود سوراخ ها را قایم گرفته بودند، اما در طول راه شوربا از آنها به زمین میریخت و مقدار کمی شوربا در آن باقی میماند، آنها دوباره به سراغ هوتلی آمده و از او میخواستند تا کاسه ای شان را دوباره پر کند، اما هوتلی بار دیگر برای شان شوربا نمیداد، دیوانگان با او شروع به جنگ و دعوا کرده، کاسه و قوتی های خود را به دیک شوربا غوطه میدادند.
دیوانگان چند چاینک سموارچی را شکستادند، بعد سماوارچی برای آنها در یک چایجوش المونیمی کلان چای توزیع میکرد. برای هر کدام شان یک یک پیاله غوره ای در بدل قیمت از سماوارچی خریده بودم.  سماوار چی با دیوانگان کمتر جنجال داشت، اما جار و جنجال  هوتلی و تبنگی نان با دیوانگان همیشه بلند بود. آنها به تبنگی نان میگفتند: تو پیش از ای هر روز با تبنگهای پراز نان سفید گرم  می آمدی، آیا ما یک روزی عقب تبنگ تو آمده بودیم و حتی دامن ما هم به تبنگ تو نخورده بود . حالا شش شش پول برت میتیم، از تو نان گدایی نمیکنیم، ده گدایی خوده نان بتی. ما خو حق داریم و حق خوده از تو میخاییم. تبنگی به آنها گفت: شما راست میگین مه به شما دو دو نان میتم اگه نان را چور نکنین. مه نمی فهمم که کی نان خوده گرفته و کی نگرفته. تبنگ هنوز ده سرم اس که شما کل نانها را از تبنگ میگیرین، یک کمی صبر کنین که تبنگه به زمین بانم، بعد هر کدامتان بیایین که مه خودم برایتان نان بتم. دیوانه ها میخندیدند و میگفتند: ما که ده سر تو نان های گرم خاصه را میبینیم و بویش به بینی ما میرسه، بسیار گشنه میشیم و ده گشنگی که چشم ما به نان میفته، نانا ره از تبنگ میگیریم.
وقتی هوتلی شرنگ شرنگ دسته دیگ را بلند میکرد، در دهلیز دویدن دویدن دیوانگان شروع میشد، هر کدام کوشش میکرد تا از دیگران پیشتر خود را به دم دروازه برساند،. جاییکه هوتلی دیگ های خود را پیش روی خود می گذاشت. آنها باعجله خود را به دیگ نزدیک کرده، قوتی های تیمی و کاسه های خود را در دیگ شوربا غوطه داده و با شتاب طرف اتاق میدویدند. هوتلی هم از دست دیوانه ها به بینی رسیده و بسیار به تنگ آمده بود. تبنگی نان و هوتلی هر دو شش روز را با جنگ و جدل با دیوانه ها سپری کردند. بالاخره یک روز به اطاقم آمده گفتند: پیسه باقی مانده ات را بگی ما دیگر برای دیوانه ها نان و شوروا نمیتیم. من با شوخی و مزاخ برای شان توضیح کردم که اگر شما برای شان نان و شوربا ندهید آنها از گرسنگی میمیرند، شما چرا برای شان نان و شوربا نمیدهید؟
آنها گفتند: نانی را که ما به دیوانه ها میفروشیم، نان کارگرهای صنعتیست، اونا به ما اجازه میتن که یکی یا هردوی ما نان بفروشیم و از هر نان  بری ما پنج پیسه میتن، باقی پیسه را به صاحبش تسلیم میکنیم ، وختی ما تبنگ نانه از بیرون به دروازه قلای جدید میاریم و نزدیک جوی میرسیم، بوی نان به بینی دیوانا میرسه. ما هنوز ده راه قلای جدید استیم که تمام دیوانا دور مه و شاگردایم جم میشن؛ تبنگ هنوز ده سرم اس که به نان گرفتن از تبنگ شروع میکنن. مه چند دفه بریشان گفتم که کمی صبر کنین که تبنگه به زمین بانم و نان تانرا بتم، اما گپ مه سرشان تاثیر نداره، هر چه بگویم مثلیکه به دیوال بگویم. مه میفهمم که گله و شکایت از اونا بی فایده اس. اونا ماذور (معذور) استند، دیوانه استند. گپ اصل مه ایست که مه هر روز سه روپه دو روپه از جیب خود تاوان میتم، بر مه مالوم نمیشه که مه بری دیوانا چند دانه نان دادم، اونا نانه از تبنگ میگیرن.
من هر قدر با تبنگی صحبت کردم که من هر روز دو دو افغانی تاوان نان دیوانه ها را میدهم،او قبول نکرد. همرایش حساب کردم، پول باقی مانده را تادیه و حساب خود را تصفیه کرد. اما هوتلی مثلیکه بگوشهای خود پنبه زده باشد خاموش به زمین نگاه میکرد، بالاخره سرش را بلند کرده گفت: با مه هم حسابت را فیصله کو مه هم به دیوانا شوروا نمیتم. به حرفهای هوتلی  بسیار خندیدم و برایش گفتم : تو و تبنگی هردو سلا و مصلحت کردید، هر دو بالای دیوانه ها قهر و غضب هستید؟ اگه راستشه بپرسی ما با هم سلا مصلحت کدیم که دیگه به دیوانا نان و شوربا نفروشیم. به هوتلی با خنده و شوخی گفتم: ببین ! اگر تبنگی نان از دست دیوانا به عذاب شده، شکایتش بجا و معقول است که تبنگ نان هنوز به سرش است و دیوانه ها نانها را چور و چپاول میکنند، اما شکایت تو از دیوانه ها چیست شوربای تو به دیگ است، چند دولچه اب به آن اضافه میکنی ، نقص و ضرر تو در کجاست؟ هوتلی با شنیدن حرفهای من آهی سردی کشیده، بمن نزدیک شد و دزدانه بگوشم گفت: مه میترسم که کدام روز کدام دیوانه سر خوده ده دیک شوروا درون نکنه و مه از لت و کوب و تحقیق مدیر انضباطی زندان خلاص نشوم. مه نمیتانم جانمه در اتش سوزان پرتم. به هوتلی گفتم: تو خوش چتی میترسی مساله چنین نیست اما تو و تبنگی وطندار استید و بخاطر وطنداری با هم چنین فیصله کردید.
هوتلی به خنده برایم گفت: فعلاٌ هم دستهای بسیار دیوانا ده شوروا سوخته، گوشها و روی شان هم سوخته که هولای سفید آن معلومدار اس. من برایش گفتم: تو از قهر بسیار شوروا را روی شان پاشیدی. او خندید: کاشکی اونا صبر کنن که مه چمچه شوروا را ده دیگ پایان کنم. مه هنوز سر دیک را واز ناکده دیوانا دورم را میگیرن بعضی وختها خودشان سر دیگه واز میکنن. وختی چشم شان به شوروا میخوره ، کاسه و قوتی های گروپی خوده چنان وارخطا ده دیگ شوروای داغ میزنند که شوروا داغ راروی دستهای یکدیگر میریزانن و اینرا هم برت میگم که کاسه ها و قوتی های شان سولاخ است. دیوانا وقتی دور دیگ را میگیرن، ایتو یک کش و گیر جور میکنن که به کارگرای صنتی هیچ نوبت نمیتن. اونا با مه جنگ میکنن و از دست مه به باشی های خود عرض میکنن. 
وقتی حرفهای هوتلی را شنیدم او را حق بجانب دانستم، سخنانش درست و بجای بود. 

دزدی اسپهای ارباب
هوتلی و تبنگی هر دو ازبک و مردان قوی هیکل ، صاحب اخلاق نیکو و باشنده شهر مزار شریف بودند. نام هوتلی خدای رضا و نام تبنگی خدای بیردی بود. آنها در شهر مزار شریف بجرم دزدی اسپ بز کشی یک ارباب دستگیر و هر یک به دوازده سال حبس محکوم شده بودند.
آنها در مورد زندانی شدن خود چنین قصه میکردند: ما در دوکانهای خود کار و غریبی میکردیم که دو سپاهی آمد و ماره به قومندانی برد. ارباب به بسیار کبر پهلوی قومندان ششته بود. قومندان روی طرف ارباب کرد: دزدان اسپای بزکشی شما همین دونفر اس؟  او گفت: بلی همی دونفر شریکی اسپای مره دزی کده. قومندان به ارباب گفت کار تو خلاص اس، حال کار مه اس که از پوست شان اسپ بکشم.
بدون پرسان و جویان از ما، ماره به بندی خانه انداختن، دستها و پایای ماره  زولانه و ولچک کدن. بعد تحقیقات شروع شد. مارا بسیار زیاد لت و کوب کردن، قومندان میخواست به لت و کوب از ما اقرار بگیره، اما ما نه دزی کرده بودیم و نه ازدزی خبر داشتیم، ارباب به ناحق سر ما دعوا کرده بود. ما اقرار نکردیم، قومندان که از ارباب رشوت گرفته بود برای خوشی او خودش برای ما تاقیق جور کرد. پنج ماه بعد ماره به ماکمه خاستن. پیاده قاضی صاحب پیش ما آمد، خوده مارفی کد که مه روزها ده دفتر پیش قاضی صایب کار میکنم و شوها به خانه قاضی صایب. او بسیار تکرار کرد که مه نفر اعتباری قاضی صایب استم ، هر چه به قاضی صایب بگویم به گفتم میکنه، زبان مه زبان قاضی صایب و زبان قاضی صایب زبان مه اس، او ده گپهای خود مثل افتو بری ما روشن کد که اگر هرکدام تان پنج پنج هزار اوغانی برای فضیلت ماب قاضی صایب شرینی بتین بی جنجال خلاص میشین، بخاطریکه قومامدان صایب هر دوی تانرا مجرم معرفی کرده و نظریه خود را داده. ما به اوگفتیم: تو از شکم گشنه ما چه خبر داری؟ ما پیسه نان خوردن خوده نداریم، ما مزدور هوتلی و نانبایی بودیم، روز مزدوری میکدیم و که شو به عیالداری چیزی برای خوردن ببریم، در این پنج ماه عیالم دم روضه سخی به گدایی ششته که کسی چیزی برش بته تا شب گشنه نمانه روزیکه کسی برش خیرات و صدقه نته، شوه به گشنگی تیر میکنه. اگه قاضی صایب طرفدار حق و عدالت اس، ما کدام جرم و گناه نداریم و اگر مثل قومندان صایب از ارباب قالین میگیره ، معلومدار ما مجرم استیم. اختیار بدست قاضی صایب اس. پیاده قاضی به اطاقش رفت چند دقه باد برآمد، قاضی ما را خاست، بری ما گفت امروز ناوخت است، یک روز دیگه بیایین. یک ماه باد باز ماکمه بود، قاضی با ارباب گپهای خوده زده بود، ما دو نفر دوازده سال دوازده سال حبس شدیم، ماره به بندیخانه دهمزنگ روان کدن.