جوزای 1361

نیمۀ جوزای 1361 با چهار نفر از همراهانم از پشاور به تری منگل مرز میان پاکستان و افغانستان آمدم تا از آنجا به زادگاهم خوست ولایت بغلان بروم. در تری منگل نمایندگی تنظیم های اسلامی بود که برای مجاهدین مربوط شان سلاح و مهمات توزیع می کردند.

ما یک گروپ هشت نفری از ولسوالی خوست بودیم که باید یکجا تری منگل را ترک می کریدم. قرار بود تا چهارنفر این گروپ هشت نفری فردای آن روز از پشاور به تری منگل بیایند، اما فردا راه میان پاره چنار و تری منگل در اثر آغاز جنگ میان قبیلۀ توری شیعه و منگلی های سنی، مسدود شد. این جنگ ده روز دوام کرد و من با همراهانم ناگزیر در تری منگل ماندیم. جای ماندن همان اتاق های بزرگ نمناک به نام کافی یا سموار بود که نام دیگرش را هوتل گذاشته بودند. در روزهای پایانی احساس بیماری کردم. تب خفیف و درد و سوزش در سینه ام پیدا شد که تا دوسال دیگر با وجود استفاده از داروهای مختلفِ نسخه های چند داکتر وطنی که یکی از آن ها دانشگاه طب کابل را خوانده بود، بهبود نیافتم. سر انجام داکتر عبدالرحمن از شهر کهنۀ نهرین که هر گز تحصیلات طبی/پزشکی نداشت و نام داروها را به فارسی می نوشت، به من گفت که تجربۀ من می گوید خودت برانشیت داری و برای چهل روز چهل پیچارکاری داد که تمام آن را زرق کردم و چنان خوب شدم که تا حالا دیگر آن درد به سراغم نیامد.  
از جاجی بسوی سرخاب لوگر رفتیم تا از طریق ولسوالی محمد آغه به طرف میدان وردک برویم و از مسیر بامیان راه  تاله و برفک بغلان را در پیش بگیریم. این راه، طولانی بود. تا بیست روز را باید با پای پیاده راه می رفتیم. 
پیش از حرکت در پشاور در مورد این راه و خطر آن که به کمین نیروهای دولتی و نیروهای ارتش سرخ شوروی روبرو نشویم معلومات گرفته بودیم. برای مان گفته بودند که از ولسوالی محمد آغۀ لوگر باید شب هنگام از سرک اسفالت یعنی سرک لوگر – پکتیا بگذریم و همان شب باید دشت آب بازک را اگر نامش را درست گرفته باششم، پشت سر بگذاریم. روز در این مسیر، قرارگاه های روس ها و دولت بود و یا تانک های گزمه رفت و آمد می کردند که نمی شد از آن جا عبور کرد. 
برای عبور از مسیر مذکور باید ما را یک آدم مطمئن در  ولسوالی محمد آغه کمک می کرد. از این رو از دارالانشای جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور نامه ای به قوماندان سمیع قوماندان جمعیت در این ولسوالی گرفتیم تا ما را همکاری و رهنمایی کند. علی رغم آنکه با عجله راه می رفتیم تا قبل از غروب آفتاب به آن منطقۀ محمد آغه که نزدیک سرک و در مسیر راه مان باشد، برسیم، نرسدیم. ناوقت به مسجدی در محمد آغا که مسجد مربوط قوماندان سمیع بود، رسیدیم. همه مردم نماز خفتن را خوانده و به خانه های شان رفته بودند. در مسجد و مهمان خانه فقط امام مسجد بود. از او کمک خواستیم تا ما را نزد قوماندان سمیع ببرد که نامه را برایش بدهیم، هیج کمکی نکرد و گفت اوضاع این جا بسیار خراب است. به گفتۀ او دو روز قبل در نزدیکی های این منطقه قوماندان سمیع بر کاروان نیروهای نظامی شوروی که از این سرک/جاده عبور می کردند عملیاتی انجام داد و موجب مرگ یک جنرال روسی شد. دو روز است که مردم منتظر آمدن قوای روس ها را می کشند و در حالت اضطرار به سر می برند. همه جا گفته می شود که روس ها با قوای زیاد برای انتقام در حالت حمله و لشکر کشی هستند. 
ما که باید شب از این منطقه عبور می کردیم، در مسجد باقی ماندیم تا مردم برای ادای نماز صبح بیایند و قوماندان سمیع را پیدا کنیم تا ما را رهنمایی و کمک کند. یکی دو ساعت در مهمان خانۀ مسجد استراحت کردیم. امام مسجد به نماز بلند شد و اذان گفت. هنوز روز نشده بود و برخاستیم. امام وقتی از اذان گفتن برگشت به ما گفت که شب پول از جیب من گم شده است. ما همه اظهار تاسف و بی خبری کردیم، اما امام  می گفت این پول من را شما گرفته اید. هنوز مشغول گفتگو با امام بر سر پول گم شده اش بودیم که دو سه نفر از مقتدی های امام و از اهالی آن قریه به مسجد آمدند. هم امام و هم ما از گم شدن پول امام مسجد گفتیم. آنها پس از گفتگو با ما کوشش کردند که امام مسجد را قانع بسازند که ما پول او را از جیبش دزدی نکرده ایم. مقتدی ها به پشتو با امام صحبت کردند و برایش گفتند ملا صاحب ما که این آدم ها را می بینیم و گپ زدیم همۀ شان تعلیم یافته و تحصیل کرده معلوم می شوند و ما فکر نمی کنیم که آن ها پول شما را از جیب تان گرفته باشند. خلاصه امام نپذیرفت و ما گفتیم مقدار پولش را بگوید که بپردازیم. امام گفت ششصد افغانی من گم شده است. گفتیم بی انصاف به این همه بحث نیاز نبود از اول می گفتی ششصد افغانی بدهید. 
پول را امام گرفت و هنوز نماز صبح خوانده نشده بود که صدای تانک ها و چرخ بال ها بلند شد که این منطقه را مورد حمله قرار دادند. نماز را به عجله خواندیم. از هر کسی که کمک می خواستیم تا ما را رهنمایی کنند، پاسخی دریافت نمی کردیم. نه امام ماند و نه مقتدی و تنها ما هشت نفر در مسجد باقی ماندیم. 
جنگ در حال شدت بود و آتش سلاح خفیف و ثقیل از سمت سرک اسفالت بسوی قریه ها گسترش می یافت . بمباران بم افگن هم آغاز شده بود. آفتاب طلوع کرده بود و ما آماده شدیم که قریه را ترک کنیم، اما نمیدانستیم کجا و به کدام سمت برویم؟ در این حالت یکی از اهالی قریه با بایسکیل/دوچرخه خود از خانه اش برآمد. از او خواستیم که ما را رهنمایی و کمک کند. آن مرد گفت با من بیائید. در دشت های بیرون از قریه رفتیم. ما را به داخل یک کاریز آب رهنمایی کرد و توصیه کرد همین جا باشید که مصئون است. او گفت مردم در چنین حالات داخل حویلی های خود زیرزمینی های امن ساخته اند که به آنجا پناه می گیرند و یا به کوهای دور تر می روند. بعد آن مرد رفت و قبل از رفتن نامش را پرسیدیم که چیست؟ گفت عبدالمحمد نام دارم. عمرش کمتر از چهل سال معلوم می شد. 
وقتی کاریز را دیدیم و بیرون آن را، نتیجه گیری مان این بود که این کاریز منطقۀ امنی برای پناه گرفتن از جنگ نیست. از این رو خود را در برابر نیروهای روسی و دولت با سلاح های دست داشته آماده کردیم. صدای آتش جنگ از دور به گوش می رسد. گاهی هواپیماهای بم افگن بم برتاب می کردند و چرخ بال ها قریه های نزدیک به سرک را به راکت می زدند. از صدای سلاح ها بر می آمد که مقاومت مجاهدین بسیار شدید است. 
ساعت 9 صبح شده بود. ما در داخل کاریز احساس گرسنگی می کردیم و نمیدانستیم لقمه نانی از کجا بدست بیاوریم؟ در این فکر بودیم که عبدالمحمد سوار بر بایسکلش پیدا شد. یک چایبر شیر با چند نان وطنی در دستش به کاریز آمد. گفت برای تان نان آوردم. به ما اطمینان می داد که نگران نباشید. مجاهدین به شدت مقاومت دارند و فکر نمی کنم روس ها بتوانند تا این جا برسند. هر چند گفت که این کاریز را چند بار نیروهای روسی و دولت با گاز مورد حمله قرار داده اند و شماری از مردم در این جا کشته شده اند. 
برای ما شیر و نان آوردن عبدالمحمد در آن حالت سخت جنگ  بسیار شگفت آور بود. ما نمی توانستیم چگونه شهامت و سخاوت او را توجیه و تمجید کنیم. برایش پول دادیم، از گرفتنش امتناع کرد و گفت خداند ثوابش را بدهد. وقتی نان و شیر را خوردیم، عبدالمحد چابیر و پیاله هایش را گرفت و رفت. تا ساعت یک پس از ظهر از شدت آتش جنگ کاسته شد. پس از ساعت سه بعد از ظهر دیدیم که مردم قریه ها از کوهای اطراف و مزارع شان بسوی قریه های خود می روند. ما هم کاریز را ترک کردیم، اما نمیدانستیم کجا برویم. از یک نفر اهالی قریه خواستیم که ما را امشب می تواند کمک کند تا از سرک قیر و دشت آب بازک عبور کنیم؟ او برای مان رهنمایی کرد که به محل قبرستان عمومی منطقه بروید که آنجا تمام مردم و مجاهدین برای دفن شهدای خود جمع هستند و حتماً در آنجا کسی را پیدا می کنید که به شما کمک کند. 
به محل قبرستان آنجا رسیدیم. صد ها نفر مردم و مجاهدین منطقه جمع بودند. در جنگ آن روز 18 نفر از مجاهدین شهید شده بودند. یکی از شهدا، قوماندان سمیع قوماندان جمعیت اسلامی بود. همان قوماندانی که  ما نامه ای برایش داشتیم تا ما را رهنمایی و کمک کند. روس ها برای کشتن قوماندان سمیع حمله کرده بودند، چون او جنرال یا کدام افسر بلند رتبۀ  روسی را کشته بود. بروی پیکر سمیع اسید پاشیده بودند. بر جنازه ها نماز دسته جمعی ادا کردند و بعد به خاک سپردند. یک نفر را یافتیم که شب هنگام رهنمای ما در عبور  از سرک و دشت آب بازک باشد............ 
رهنما ما را تا طلوع آفتاب همراهی کرد و گفت که از قرارگاه های دولت و روس ها گذشتیم و شما این راه را تعقیب کنید تا ظهر به اولین قریه می رسید. خودش برگشت و ما به راه ادامه دادیم. ساعت یک ظهر در اولین روستای دامنۀ کوه رسیدیم. مردم برای ادای نماز ظهر به مسجد جمع شده بودند. ما هم خواستیم که نماز بخوانیم و بعد ساعاتی این جا بخوابیم. هنوز نماز را نخوانده بودیم که یکی از اهالی قریه به مسجد آمد و فریاد کرد که تانک ها بسوی قریه می آیند. مردم ما را گفتند به طرف کوه بروید تا دستگیر تانک ها نشوید. با عجله مسجد را ترک کردیم. خاک باد ناشی از حرک تانک ها از دو رنمایان بود که به طرف قریه می آیند. وقتی دو سه تپه را پشت سر گذاشتیم، دیگر توان راه رفتن نبود. ساعاتی آنجا خوابیدیم و بعد حرکت کردیم............... 
تا دهن معدن ذغال سنگ اِشپشته در دوشی و  تاله و برفک  که رسدیم، هژده  روز سپری شده بود. باید از تاله و برفک از طریق دشت کیلگی وارد نهرین می شدیم و بعد به خوست می رفتیم. اما این راه در اثر جنگ میان سید منصور نادری و حاجی امان الله قوماندان جمعیت اسلامی و سایر قوماندان های تنظیم های جهادی بسته بود. سید منصور نادری به کمک دولت و نیروهای شوروی وارد منطقه شده بود تا مناطق دوشی و تاله و برفک را تحت تسلط خود و دولت قرار بدهد. 
پس از یک روز توقف وقتی دیدیم که این راه باز نمی شود داخل درۀ اشپشته شدیم و به طرف سمنگان حرکت کردیم. یک درۀ طولانی بود که نامش را فراموش کردم که درۀ بادقاق یا هزار قاق می گفتند. در این درۀ طولانی با پشت سر گذاشتن کوتل آن هفده ساعت راه کردیم که به سمت راست دره وارد ییلاق های مردم دهنۀ غوری بغلان شدیم. مردم ییلاق بودند و در خیمه های ساخته شده از نی و یا گلیم که برخی آن را "کَپَه" و "چَپَری"می گویند، زندگی می کردند. یک میدانی که دورا دورش را با سنگ احاطه کرده بودند، مسجد و مهمانخانه بود. آن جا رفتیم. من وقتی می خواستم ایستاد شوم، پاهایم می لرزید و نمی توانستم ایستاد شوم. دیدم که یک ریش سفیدی از درون کپه با طبق بزرگ چوبی نزد من آمد. طبق را آب پر کرد و نمک را داخلش انداخت و بعد من را کمک کرد تا آهسته به زمین بنشینم و پاهایم را بدرون آب طبق بگذارم. گفت تا کمتر از نیم ساعت دیگر پاهایت را بیرون کن. وقتی پاهایم را از درون طبق بیرون کشدیم، احساس راحتی کردم و به آسانی توانستم روی پاهایم ایستاد شوم............
تا پنج روز دیگر از مسیر دهنۀ غوری و بغلان بسوی نهرین رفتیم و روز بیست و چهارم وارد خوست شدیم. حالا 38 سال بعد از آرتروز زانو رنج می برم. شاید آن 24 روز پیاده روی و بسیار پیاده روی  دیگر در آن سال ها از عوامل این آرتروز باشد.