خاطرات زندانی بخش بیست و ششم

نویسنده زنده یاد هاشم زمانی

مترجم معراج امیری

کمک به دیوانه ها و نوشتن عریضه
اول با بزرگان خانواده خود در این مورد صحبت کردم که این مظلومان از گرسنگی خواهند مرد و باید هر کس به اندازه توان خود با آنها کند. تمام اعضای خانواده وعده کمک به آنها را کردند.

بعد به دراز خانه این مظلومان رفته برای شان گفتم که از طرف شما یک عریضه به آمر صنعتی زندان و یک عریضه به مدیر انضباطی مینویسم. یکی از دیوانه ها برایم گفت: یک چیز برت میگم که از دل خود هیچ چیز نوشته نکنی، بخاطریکه یک متل مشهور است که میگه: همو زمینی میسوزه که آتش در او در گرفته. ای گپه بخاطری گفتم که: آتش که در میگیره  مه و اندیوالایمه میسوزانه، هر چه برت گفتم همتو نوشته کنی!
بسیار خوب ! قلم و کاغذ را گرفته برایشان گفتم: حالا شما عرض خود را بگوئید که من نقطه به نقطه بنویسم.
بسیار خوب! نوشته کو، ما سی نفر انسان های مظلومی استیم، از چندین سال است که به ناحق و غیر موجب تنها بنام بندی سیاسی  از طرف حکومت شهر ناپرسان در بندی خانه دهمزنگ بندی استیم و حالا در قلعه ای جدید دریک دراز خانه ما را بنام بندی سیاسی جمع کردین . یکی اینکه نه به ما خوراک داده میشود و نه پوشاک. در وقت بهار و تابستان که علف های لب جوی قلعه ای جدید سبز میشود، خوراک ما همان است و در زمستان بندی های پیسه دار که پوستهای کچالو و یا دیگر سبزیجات خود را دور می اندازن، ما آنرا میشوییم و میخوریم، یا کسانی که دسترخوان خود را میتکانن اگر کمی نان در آن باشد، همان را میخوریم یا استخوان ها را میده میکنیم و میخوریم. ما هم مثل شما انسان استیم، دادن نان و کالا به ما حق ماست، چرا برای ما نان و دیگر چیز هاییکه ضرورت داریم نمیتین. نه نان میتن و نه کدام غم خورشی از ما میکنین. یک کار دیگر کنین که از پوست ما بوت جور کنین و از گوشت و استخوان ما برایتان صابون بسازین، که ما از عذاب زندگی خلاص شویم و خاطر شما هم جمع شوه. اما یک گپ ما را باید گوش کنین  که از آه داغ ما مظلومان یک آتشی زبانه خواهد کشید که سرکار شهر ناپرسان و همه ای شما را محو و نابود خواهد کرد.
آنها برایم گفتند که: عریضه را برای ما یک دفعه بخوان، عریضه را برای شان خواندم، همه خندیدند و گفتند: بالکل یک عریضه صحیح اس که هیچ دروغ در آن نیس. برای شان گفتم: من به اتاقم میروم که عریضه را پاکنویس کنم. یک عریضه را به نام رئیس صنعتی و عریضه دیگر را به نام مدیر انضباطی نوشته و پاکنویس کردم، بعد برای دیوانه ها گفتم که شما یک نفر تعیین کنید که من همرایش بروم و عریضه ها را بدست خود به رئیس صنعتی و مدیر انضباطی تسلیم کند.
اسماعیل گفت: مه عریضه را میتم، نورعلم خان گفت مه هم میرم. من عریضه ها را بدست اسماعیل داده گفتم: یک عریضه بنام رئیس صنعتی زندان و یکی بنام مدیر انضباطی است. هر سه به ریاست صنعتی رفتیم، اسماعیل عریضه را به رئیس صنعتی داد، او عریضه را خوانده و گفت: مه به سلسله عریضه را بمقامهای بالا میرسانم، بعد هرچه آنها هدایت دادند به شما ابلاغ میکنم. بعد به دفتر مدیر انضباطی زندان رفتیم. اسماعیل برای او هم عریضه را تسلیم کرد. او وقتی عریضه را خواند، خندیده گفت: بیایید که هر سه نفر باهم به دفتر رئیس صاحب برویم، وقتی آنجا رفتیم، مدیر به رئیس گفت: عریضه را ببینید، عریضه اینهاست. او برایش گفت:برای من هم چنین عریضه ای داده اند. مدیر برایشان گفت: این عریضه را کی به این شکل نوشته؟ آنها برایش گفتند: ای یک حقیقت اس، ده کل عریضه هیچ کس یک نقطه دروغ پیدا کده نمیتانه. مدیر برای شان گفت: کی عریضه را نوشته؟ آنها گفتند: ما عرض خوده خود ما به زبان خود گفتیم و او برای ما نوشته کد. تمامش گپ های خود ماس، یک گپ هم از او نیس. مدیر رو به من کرده گفت: اینها دیوانه استند، تو شکر آدم هوشیار استی، هر چه دیوانه برایت گفتند تو مینویسی؟ من به هردوی آنها گفتم: اگر شما برایم اجازه بدهید، منهم چیز هایی برای گفتن دارم!
اجازه است بگو!
عریضه آنها بیانگر واقعیت هاست و هیچ دروغی در آن وجود ندارد. باید به آنها لباس و خوراک کمک شود چون زمستان نزدیک است، در غیر آن آنها از خنک و گرسنگی تلف خواهند شد. در دراز خانه همه ای شان دیوانه نیستند، آنها در گذشته مانند ما و شما جور و سالم بودند. لت و کوب و گرسنگی آنها را دیوانه کرده، هیچ جرم و دوسیه هم ندارند و فقط بنام بندی سیاسی زندانی اند. باید به حال آنها رحم و شفقت صورت بگیرد، هر وقت به اتاق من می آیند و تقاضای نان مبکنند. برای شان گفتم: کمک به آنها از نگاه اصول اسلامی، عواطف انسانی و دلسوزی اجر عظیمی دارد. اسماعیل و نور علم خان هر دو با گریه و فغان صدای خود را بلند کردند: شما ظالما ما سی نفررا به یک اتاق انداختین و  یک دانه نان هم به ما نمیتین. بخاطر کالا و جای خو ما ملامت، ما خو مار نیستیم که خاک بخوریم. در این وقت دونفر داخل دفتر رئیس شدند که تمام حرفها را شنیدند . پرسیدند: این بندی ها گرسنه استند؟ هردو نفر به رئیس و مدیر گفتند: اگر شما به ما اجازه بدهید، میخواهیم به دراز خانه این سی نفر بندی برویم، ما چند روپیه خیرات آوردیم که بدست خود به آنها میدهیم. رئیس و مدیر گفتند هزار دفعه بفرمائید! آنها با ما یک جا به دراز خانه رفتیم واز نزدیک حال بندی ها را دیده گفتند: حالا این چهارده صد روپیه را بگیرید ! من برای شان گفتم: من این چهارده صد روپیه خیرات شما را به صوفی جلال میدهم که برایتان مواد خوراکی خریداری کند و من با او حسابی میکنم، هیچ کدام شما از او پیسه گرفته نمیتواند، همه با من موافقه کردند.


خطابه روز عید بابا ملنگ
یکی از شبها ناوقت به دراز خانه دیوانه ها رفتم، همه خواب بودند، تنها نورعلم بیدار و مصروف کار بالای چپن شاهی بود . 
من برایش گفتم: آرام بخواب ، سبا عید نیست، هنوز چند شب و روز به عید مانده. او برایم گفت که: گل نور خان میگه که عید میرسه و کالای مه هنوز خلاص نیس. از او پرسیدم: به گل نور خان چی که کالا خلاص نیست؟
روی لبهایش تبسمی نمودار شده گفت: ای از گل نور خان اس ، از مه خو نیس!
پرسیدم چطور از گل نور خان است از تونیست؟ از این قصه خبر ندارم ، از موضوع برای من هیچ وقت قصه نکردی؟ او گفت: تو وختی خبر میشی که گل نور خان چپن شاهی خوده بپوشه و تاجه به سر خود بانه و خطابه بته.
از این گفته نورعلم خان حیران شده برایش گفتم: تو برایم قصه کن که چه گپ است؟ او گفت : گل نور خان به زبان خود باز قصه میکنه.
برایش گفتم: سبا مه وقتتر می آیم که نور گل خان خواب نباشد و تمام قصه را برایم بگوید. سبا وقتتر به دراز خانه دیوانه ها رفتم، اسماعیل که استخوانهای خود را تاب و پیچ میداد گفت: اینجه گل نور خانه راست شاندیم که ازش پرسان کنی، او کل قصه خوده خودش برت میگه. نورگل خان در حالیکه چشم های خود را میمالید گفت: مادر و بابیم هر دو مردن، مه ده ساله بودم که با هشت نفر بچه های قریه برای طالبی رفتم. سه سال ده پشاور سبق خاندم، پنج نفر رفیقم پنجاب رفتن و ما سه نفر ده پشاور ماندیم، چند وقت بعدهر سه ما به سوات رفتیم، ده یک مسجد سبق خواندیم، اونجه یک ملا به همه طالبا گفت: هر کس که میخایه جنیاته تسخیر کنه، مه برش چهل کاف و طریقه های دیگه ره یاد میتم . مه چهل کافه یاد گرفتم و شروع کدم به تسخیر جنیات. سبق از پیشم ماند، مه ملنگ زیارت پیربابا شدم. دوسال اونجه ملنگی کدم و چند روپیه جمع کدم. چند نفر مردم ده به زیارت پیر بابا آمده بودن، مره دیدن، برم گفتن: بیا که بریم، اینجه ملنگی زیارت پیر بابه ره میکنی، چرا ملنگی زیارت دربابا ره نمیکنی. اونجه بسیار مردم می آیه و وطن خودت اس. کت شان وطن رفتم و ملنگ دربابا شدم. پیش از رفتن به سوات یک چاپخانه عکس های غازی امان الله خانه لیلام کده بود، مه تقریباٌ صد قطه عکس خورد کلان او ره خریدم وده دو قطی کاغذی به سوات و از سوات به وطن بردم و چند عکس غازی امان الله خانه ده زیارت دربابا ده دیوال بند کدم که هر کس که به زیارت در بابا بیایه عکسای غازی امان الله خانه ببینه از مه بپرسه، عکسها ره تو بند کدی؟ مه بگویم بلی از غازی امان الله خان اس! یک ماه بعد سه نفر آمدن، مره از خّو شیرین بیدار کده برم گفتن: ای عکسها ره میشناسی؟ مه گفتم : ای عکسهای غازی امان الله خان اس. کل کالای مره تلاشی کدن و عکسای امان الله خانه گرفتن. گپهای مره ده کاغذ نوشته کدن و شستمه گرفته مره به موتر انداخته به جلال آباد آوردن. اونجا مره بسیار لت و کوب کدن. راست بگو: عکسا را کی برت داده؟ مه همو یک گپ داشتم: عکسا ره از لیلام چاپ خانه ده پشاورخریدیم! بعد از چند روز لت و کوب مره به ریاست ضبط احوالات بردن. چند روز از مه تاقیق کدن. همو یک گپه میزدن: هر کس که عکسها را برت داده، بر ما معرفی کو، خلاص میشی! مه برشان میگفتم : عکسا ره کسی به مه نداده، مه از لیلام خریدیم. از اونجه مره به زندان ارگ بردن، یک سال اونجه تیر کدم، بعد از یک سال مره به زندان دهمزنگ آوردن، در اینجه سال یازدهم است که بندی استم و سه سال اس که برم چپن و تاج شاهی جورمیکنم، روز های عید و جشن او ره میپوشم و ده بندیخانه بری بندیا خطابه میتم، بخاطریکه مه شهنشاه جهان استم. یک روز مه تاج شاهی و چپن شاهی خوده جور میکدم که نور علم خان دید و گفت: مه برت جور میکنم، خدا اجر بتیش و روز خوبی ببینه! هر دویشه بسیار خوبش جور کده، تا روز عید بخیر خلاص میشه!
نورعلم خان برایم گفت: سه روز به عید مانده، تو کتی صوفی جلال دوکاندار یک جای به اتاق ما بیا که مه چند گپ برت دارم . همرایش وعده کرده و با صوفی جلال به دراز خانه دیوانه ها رفتیم. همه دیوانه ها میخندیدند و خوشحال بودند. آنها برای ما گفتند: نورعلم خان تاج و چپن شاهی گل نور خانه بسیار مقبول و زیبا جور کده که ادم از دیدنش سیر نمیشه. ما فیصله کدیم که از چارده صد روپیه خیرات که تو به صوفی جلال دادی، یک صدو پنجاه یا دوصدو پنجاه روپیه ره صوفی جلال برای ما گوشت، برنج، روغن و دیگر خوراک بخره و بری ما یک پلو پر از گوشت، چرب و مزه دار پخته کنه که دل ما پشت یک پلو گوشت دار بسیار دق شده، بعد همه دیوانه ها به صدای بلند گفتن: ای متله شنیدی یا نی؟ بسیار خوب متله بگویین که بشنوم: "بهار بی علف برای گاو و گوساله ما چه سود دارد"! 
مقصد ما از ای متل ایس که اگه ما همی پلو پر گوشت و مزه داره حالی نخوریم، تاج و چپن شاهی گل نور خانه چه کنیم.
هر قسمیکه خوشی خود تان باشه ، همو کاره میکنیم. صوفی جلال تعداد شان را حساب کرد، سی نفر شدند و گفت: مه سبا شو بری سی نفر یک پلو مزه دار گوشت دار پخته میکنم، اما دونفر شما ده نان پختن باید مره کمک کنه. اسماعیل گفت: یک شاکردت مه میشم و یکی هم گل نور خان. خلیفه هرچه برما بگویه، همتو میکنیم، ما شاکردای به گفت خلیفه خود استیم.
صوفی جلال به نورعلم خان گفت: تاج و چپن شاهی هردو را بری مه بتی که ده دوکان اویزان کنم. او هرد و را در یک جای مناسب دوکان آویزان کرد، هر کس آنرا میدید، از دیدن آن سیر نمیشد.
سی نفر را صوفی جلال نان بسیار مزه دار داد، تمام دیوانه ها بسیار تعریف کردند. زندانی هاییکه از زندان عمومی و جا های دیگر برای خرید به دوکان صوفی جلال می آمدند، تاج و چپن شاهی شهنشاه گل نور خان را که میدیدند، برای شان بسیار جالب و دیدنی بود و بزندانیان دیگر هم میگفتند که : ده صفحه لب جوی قلعه جدید گل نور خان شهنشاه جهان مثل هر عید تقریر میکنه، اما ای دفعه یک تاج و چپن شاهی تیار کده که ده عید های پیشتر هیچ وقت ای قسم تاج و چپن شاهی نداشت. 
شب عید بود به دراز خانه دیوانه رفتم به گل نور خان گفتم: این صابون را بگیر و فردا صبح وقت خود را پاک بشوی، بعد چپن را بپوش و تاج را به سرت بمان، مه برایت عطر می آورم که بجانت بزنی. تو پیش روان شو و بندی های دیگر به پشت سرت روان میشوند، وظیفه هر کس معلوم است. گل نور خان گفت: چشمهایمه سرمه میکنم، ریشمه خوب تیار میکنم و بروتهای خوده هم تّو میتم.
بسیار خوب تو پیشروی ما میروی و ما همه پشت سرت روان میشویم، لب جوی وسط صفحه ایستاد شو و تقریرت را برای زندانیان بکن.
پادشاه که نماز عید را ادا کرد و مراسم سلطنتی به پایان رسید، تمام دروازه های زندان دهمزنگ باز شدند، بندی های زندان عمومی همه به اطراف صفحه کنار جوی قلعه جدید دورا دور صف کشیدند، ماهم گل نور خان از دروازه قلعه جدید داخل کردیم که تاج شاهی به سرش و چپن شاهی را به تن داشت. او مثل یک پادشاه هندوستانی معلوم میشد.
او آرام آرام بطرف جای خود روان بود و چند دانه تسبیح با دانه کلان به دست چپ داشت و بدست راست اعصایی را داشت که من از ملای دیوبندی امانت گرفته و به او داده بودم. او به جایی رسید که برای تقریر او آماده شده بود. گل نور خان اول یک آیه کوتاه از قران خواند، بعد درود شریف را خوانده و به بندیان عید مبارکی گفت و بعد چنین گفت: تقریر امسال مه مانند سالهای پیش اس، تنها چپن و تاج شاهیم مثل عید های پیش نیس . ما را سرکار بی غور شهر ناپرسان بندی کده ما کدام جرم و گناه نداریم، تنها به ما تهمت بندی سیاسی را بسته کده و مارا اینجه آوردن و سالهای سال تیر شد، نه بری ما نان میدن، نه کالا ده بهار و تابستان پهلوی جوی قلعه جدید علف میخوریم و ده خزان و زمستان پوست کچالو و پوست دیگه ترکاری باب مثل بانجان سیاه، کدو، تراحی و یا برگهای ترکاری باب را که کسی دور انداخته باشه، با آب میشوئیم و میخوریم. یا اینکه بندی های پیسه دار دسترخان خوده میتکانن، توته های نان خشک و استخوانا را جمع میکنیم، میده میکنیم و میخوریم. بیادرای بندی مه حالی عریضه ای را برایتان میخوانم که بیست روز پیش به رئیس صنعتی زندان دهمزنگ و و مدیر انضباطی دادیم و یک نقل  عریضه ره برای همی روز پیش خود دارم. بعد متن عریضه را خواند که با خود آورده بود.
همه بندی ها غالمغال کرده گفتند: بلی، هان! چندین بار همه بندی ها با چیغ گفتند: سرکار بسیار ظالم و بی غور اس. مدیر انضباطی گفت: خوار شوین، به اتاقهای تان بروین، هیچ گپها تانه کس گوش نمیکنه. بعد به عسکر ها امر کرد که بندی هاره تیت و پرک کنین. گل نور خان را از صفحه پایان کردند، زد و خورد بین دیوانه ها وعسکر ها شروع شد، سر یک عسکر و دو دیوانه شکست.