از افلاطون تا ژان پل سارتر و‌آلبر کامو

« آیا انسان موجودیست در جستجوی معنا؟ و آیا انسان دارای ذات و سرشت از پیش تعیین شده هست ؟ »( هیچ یک از کتابهای که آسمانی دانسته شده اند؛ معتبر نیستند۰خدا به جای اینکه هر چند یکبار کتابی به زبان خاصی برای قوم معینی بفرستد؛ می توانست از راه اندیشه و ادراک آنان؛ به راه مورد نظر خویش هدایت کند بی

آنکه گروهی از مردم را برای اینکار مأمور کشتن گروه دیگر نماید۰ « زکریای رازی » ) « چندی پیش بانو « رمزیه رامزا » که علاقه و اشتیاقی غیر قابل وصفی به کتاب خواندن و مطالعه و اندیشه ورزی دارد و پنج جستاری که در بارهٔ آلبر کامو چند سال پیش نگاشته بودم را به خوانش گرفته هست ؛ پرسشی در بارهٔ اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم مطرح کرد و از من جویایی پاسخ شد؛ خواستم کوتاه به پرسش ایشان پاسخ بدهم؛ بعد با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است در این زمینه جستاری مستقلی بنویسم که شاید دوستان دیگری نیز چنین پرسشی در ذهنشان داشته باشند۰بنابر این چون پرسش بانو « رمزیه رامزا »باعث نوشتن این جستار گردید ؛ این جستار را به ایشان تقدیم می نمایم۰» در این جستار به مفاهیم بسیار مهم « معنایی زندگی » و « داشتن یا نداشتن ذات و ماهیت انسان » از دیدگاه چند اندیشمند بزرگ و اثر گذار در عرصهٔ اندیشه ورزی پرداخته میشود۰هیچ انسانی نمی تواند نسبت به این مفاهیم بی تفاوت باشد۰هر انسانی به فراخور دانش و بینش و درک خودش با این مفاهیم خواهی نخواهی به نحوی درگیر است۰می کوشم این جستار زیاد به درازا کشیده نشود « هرچند جستاری نسبتأ بلندی خواهد شد و از حوصله مندی شما خوانندگان ورجاوند پیشا پیش سپاسگزارم » و نیز تلاش می نمایم تا آنجا که مقدور و ممکن باشد و به محتوا زیانی نرسد بسیار روشن و واضح مطالب را شرح دهم۰همه می دانیم که انسان یک موجود اجتماعی است۰و نیز می دانیم که انسان‌ها در طی هزاران سال زندگی گروهی و جمعی و قبیلهٔ داشته اند۰« شوربختانه باید گفت که در سرزمین هندوکش هنوز هم ذهنیت قبیلهٔ حاکم است؛ نه تنها در میان جامعه ؛ بلکه حتا در میان بسیاری از تحصیل کردگان و اهل سیاست تفکر قبیلهٔ بیداد می کنند۰» چیزی به نام فردیت هنوز شکل نگرفته بود و اگر فردی طبق خواست و باورهای جمعی و قبیلهٔ رفتار نمی کرد؛ با مشکلات بسیار جدی و توبیخ و ضرب و شتم قرار می گرفت و موجب طرد او از قبیله می‌شد و می توانست باعث مرگش شود۰و حتا اگر هیچ بلایی به سرش نمی آمد؛ به تنهایی توان زیستن و رفع نیازهای ضروری زندگی را نمی توانست داشته باشد و شاید هلاک می شد۰اما در جهان مدرن امروز وضعیت به طور کلی دگرگون گردیده و هیچ شباهتی با گذشتهٔ نیاکان مان ندارد۰در گذشته های نسبتأ دور حتا اندیشمندان و فیلسوفان نیز امر جمعی و قبیلهٔ برایشان حیاتی و بسیار مهم بودند۰اما در این یکی دو قرن اخیر همه چیز زیر و زبر شدند و بسیاری نتوانسته پا به پایی تغییرات بنیادیی که در تمام عرصه ها رخ داده خودشان را وفق داده ‌و سازگار نمایند۰در عصر جدید است که مکاتب فکری و فلسفی پا به میدان می گذارند و دیدگاه فیلسوفان پیشین یا گذشته را در مورد انسان به چالش می کشند۰دیدگاه های که چند هزار سال بر افکار و جامعهٔ بشری حاکمیت بلامنازع داشتند و احدی را جرأت نبود که آن باورها و عقاید را زیر سؤال ببرد و شاید هم به مغز کسی خطور نمی نمود که به گونهٔ دیگری نیز میتوان اندیشید و زندگی کرد۰اگزیستانسیالیسم نه تنها زندگی گلهٔ و قبیلهٔ و پیروی کورکورانه از آن را غلط می داند ؛ بلکه غیر اخلاقی نیز می داند۰طبق برداشت این مکتب فلسفی اینکه رفتار و گفتار مان مورد پسند دیگران باشند یا نباشند اصلن مهم نیست۰شاید در نگاه نخست این امر خود خواهانه و متکبرانه به نظر برسد ولی چنین نیست۰چون وظیفهٔ اخلاقی و انسانی انسان جلب دیدگاه ها و نظرهای دیگران نیست۰زیرا رفتار و گفتار انسان باید بر اساس خرد و وجدان اخلاقی خودش باشد۰بنابر این اگر رفتار و گفتار انسان با خرد و وجدان اخلاقی سازگار باشد؛ دیگر نباید نگران موفق و مخالف بودن دیگران باشیم۰دو دلیل در این رابطه اگزیستانسیالیسم ارایه می دهد: نخست اینکه هر سخن و رفتاری چه بخواهیم چه نخواهیم عدهٔ را خرسند و عدهٔ را ناخرسند می نمایند۰پس هیچ رفتار و گفتاری نمی تواند باعث خرسندی همه گردد۰بنابر این هر رفتاری از انسان سر بزند رضایت خاطر همه را فراهم نخواهند ساخت و مردم به دو دستهٔ موافق و مخالف و یا راضی و ناراضی تقسیم می شوند۰پس خرد حکم می کند که بهتر است بر اساس وجدان اخلاقی خود رفتار کنیم نه جلب رضایت این و آن۰دوم اینکه ما هرگز نخواهیم دانست که آیا خرسندی دیگران حاصل شده یا نه۰چون ما از درون و نیات دیگران بی خبر هستیم؛ ممکن است تأیید یا رد دیگران از روی ترس ؛ چاپلوسی ؛ ملاحظه کاری؛ مصلحت اندیشی و یا ریاکارانه باشند۰دانستن رضایت و نیت دیگران نقد پذیر نیست۰ژان ژاک روسو در همین زمینه سخنی ژرف و حکیمانهٔ دارد: « مبنایی زندگیت را پایهٔ قضاوت دیگران مگذار؛ چرا که از جانبی ممکن است قضاوت آنان اشتباه باشند؛ از طرف دیگر هیچگاه نمی توان مطمئن بود که آنها افکارشان را بی پرده و صادقانه ابراز می دارند۰در ضمن ممکن است مردم به علت عقده های روحی — روانی خودشان ناخودآگاه عیب و ایرادها و ضعف های خودشان را به سوی ما فرافکنی نمایند۰»از سنکا یک تن از فیلسوفان مشهور رواقی یونان باستان روایت شده است که :« خشنودی از اینکه افراد نادان و ناآگاه پس از سخنرانی از شما تعریف و تمجید و ستایش نمایند؛ خردمندانه نیست؛ چرا از ستایش انسان‌های که افکار خودشان شایستهٔ ستایش نیستند؛ خرسند و خوشحال می شوید و لذت می برید؟ کسی که گفتار و رفتارش برای جلب توجه و دیدگاه دیگران باشد؛ خواسته یا ناخواسته خودش را در معرض امر غیر اخلاقی قرار می دهد۰زیرا ممکن است گه گاه مجبور شود برای خرسندی و جلب نظر دیگران ؛ خلاف خرد و وجدان اخلاقی خودش رفتار نماید و یا سخنی بگوید۰یا اینکه برای آشتی با دیگران با وجدان و خرد خویش قهر کند۰یا برای وفاداری نسبت به دیگران به خرد و وجدان اخلاقی خودش خیانت بکند۰پس گفتار و رفتار ما باید بر اساس خرد و وجدان اخلاقی خودمان و در راستای خوبی نمودن به دیگران باشد۰و اصلن مهم نیست که دیگران در بارهٔ ما چه داوری می کنند۰مهم نیست که از ما خرسند باشند یا ناخرسند۰از جهت دیگر رفتار بر اساس وجدان اخلاقی و دربند داوری دیگران نبودن باعث کاهش اضطراب و ایجاد آرامش درونی در انسان می گردد۰ر‌واقیون همچنین معتقد بودند که ما باید امور را به دو دسته تقسیم نماییم: گروه نخست پدیده های که در اختیار ما می باشند؛ و دستهٔ دوم پدیده های که از حیطهٔ اختیار ما خارج هستند۰پس در وهلهٔ نخست باید به اموری پرداخت که در دست خودمان می باشند؛ و پدیده ها و اموری که در دست مان نیستند را باید کنار گذاشت و وقت خود را تلف ننمود۰بنابر این رفتار و گفتار ما که باید بر اساس خرد و وجدان اخلاقی ما باشند؛ در حیطهٔ اختیار ما هستند؛ پس باید با تمام توان روی پدیده های متمرکز باشیم که در اختیار ماست۰اما اینکه دیگران در مورد ما چه داوری و قضاوت می کنند؛ تحت کنترل ما نیست و از حیطهٔ اختیار ما خارج است۰بنابر این خردمندانه نیست که عقل مان را بدان مشغول نماییم و دلهره داشته و نگران باشیم۰پس برای آرامش بیشتر باید خودمان را از خرسندی و یا ناخرسندی دیگران رها سازیم۰چرا باید یک انسان خردمند و با اخلاق آرامش درونی و خوشبختی اش را منوط نماید به داوری دیگران؟ کافیست انسان فقط بر ‌پایهٔ خرد و وجدان اخلاقی خودش رفتار نماید۰نباید داوری دیگران منجر به این گردد که ما خرد و وجدان خودمان را فراموش کنیم۰»وقتی بر اساس خرد و وجدان اخلاقی خودمان رفتار و عمل نماییم؛ مسؤل و پاسخگوی داوری دیگران نیستیم۰از مشهور ترین و بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ بشر که به گونهٔ دقیق و سیستماتیک در بارهٔ زندگی و معنایی زندگی و ذات انسان سخن گفته اند؛ افلاطون و ارسطو می باشند۰افلاطون و ارسطو باور داشتند که هر موجودی و هر چیزی به شمول انسان دارای ذات ؛ سرشت و فطرتی هستند و بر اساس فطرت و ذات خود زندگی را پیش می برند۰نام آن ذات یا سرشت را گذاشتند « اسنس » اسنس یعنی ویژگیهای بنیادین که برای معنا داشتن جهان لازم است؛ مثلن برنده بودن چاقو ذات چاقو را تشکیل می دهد؛ اگر چاقوی باشد و برندگی نداشته باشد؛ هرچه باشد دیگر چاقو نیست۰بنابر این این دو فیلسوف معتقدند که اسنس و ذات ما پیش از زاده شدن مشخص گردیده است۰به عبارت دیگر اسنس و ذات بر هستی و وجود مقدم است۰یعنی ماهیت و اسنس بر وجود یا هستی رجحان و تقدم دارد۰و طبق دیدگاه آنان انسان خوب و دانا کسی است که به اسنس یا سرشت خود پای بند باشد۰همچنین بر اساس نظر افلاطون و ارسطو ممکن است فردی نسبت به اسنس و ذات خودش آگاه شده باشد یا ناآگاه مانده باشد۰و ممکن است کسی اسنس و سرشت و سرنوشتی که برایش مقدر شده بپیسندت و دوست داشته باشد یا اینکه از آن بیزار بوده و دوست نداشته باشد۰این مکتب فلسفی که می گوید اسنس یا سرنوشت بر هستی و وجود مقدم است را می گوید: « اسنسیالیسم» یعنی مکتب ماهیت گرا۰این دیدگاه در اواخر قرن نوزدهم و به ویژه در قرن بیستم مورد سنجش و نقد بسیار جدی قرار گرفت و از آنجا که فلسفه یک امر دیالکتیکی است؛ فیلسوفان و مکتب فلسفی ظهور نمودند به نام اگزیستانسیالیسم که از بیخ و بن مکتب اسنسیالیسم را مورد چالش قرار دادند۰شاید بتوان گفت مهم‌ترین فیلسوف قرن بیستم که بسیار فیلسوفانه و جدی وارد صحنه شد؛ کسی نبود جز « ژان پل سارتر»جناب سارتر پرسشی مطرح می کند اینکه : « آیا واقعن هر انسانی اسنس و ذات یا سرشت دارد؟ و باز می پرسد که « شاید بر عکس باور افلاطون و ارسطو ؛ ممکن است وجود و هستی بر اسنس و ذات مقدم باشد؟» زیرا اگزیستنس یا وجود یا هستی پیش از اسنس وجود یافته است۰در اسنسیالیسم همه چیز و همه ویژگی های ما قبل از وجود ما تعیین شده اند؛ اما در مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم بر عکس نظر افلاطون این خودمان هستیم که سرشت و ذات و معنا را می آفرینیم۰این انسان است که با آگاهی و شناخت و پشت کار زندگی و سرنوشت و ماهیت خودش را می سازد۰از نگاه اگزیستانسیالیسم هیچ حکمت غایی و هدفمندی خاصی وجود ندارد و جهان بر اساس هیچ هدف و معنایی ویژهٔ ساخته نشده است۰بنابر این وقتی جهان فاقد معنا و هدفی باشد؛ انسان که بخش از جهان است نیز با هدف خاصی به وجود نیامده است؛ بلکه این خود انسان هست که باید به زندگی اش معنا بدهد۰اگزیستانسیالیسم همچنین معتقد است که هیچ امر مطلقی در دنیا وجود ندارد که ادعا کند اینکه می تواند به زندگی انسان معنا بدهد۰اگزیستانسیالیسم جناب سارتر می کوشد که از این جهان فاقد معنا؛ چیزی با معنایی به انسان‌ها ارایه دهد؛ تا از پوچی زندگی جلو گیری نماید۰بنابر این نخستین شرط این است که انسان باید به آزادی باور داشته باشد؛تا یک درک اخلاقی از زندگی بیابد و بر مبنای آن رفتار کند۰در اینجاست که سارتر آن سخن معروفش را می گوید که :« ما محکوم به آزادی هستیم» چون با فرض گرفتن آزادی است که اخلاق و مسؤلیت پذیری و پاسخگویی معنا می یابد۰پس بر اساس دیدگاه سارتر هر دین ؛ مذهب ؛ ایدئولوژی یا شخصی بگوید که من می خواهم یا می توانم به زندگی شما معنا بدهم مزخرف و یاوه گفته است۰در ضمن اگر شخصی بر اساس دستورات دینی ؛ مذهبی ؛ ایدئولوژی ؛ دوستان ؛ فامیل ؛ بخواهد عمل کند زندگی او فاقد معنا و اصالت است۰تنها راه برای انسان و داشتن زندگی با معنا و اصیل این است که خودش در جستجوی معنایی زندگی باشد۰بنابر این انسان باید کوله بار آزادی را خودش به دوش بکشد و از این طریق با پوچی و بی معنایی مبارزه کند و به زندگیش معنا ببخشد۰مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم با اسنس و ذات و سرشتی که از پیش تعیین شده باشد مشکل دارد نه به اصل داشتن معنا در زندگی۰از آنجا که وجود ‌و هستی مقدم بر اسنس و فطرت و ذات و ماهیت است؛ انسان باید خودش ماهیت خود را بسازد۰فقط و فقط گزینش آگاهانهٔ انسان است که به زندگیش معنا می دهد۰دو مفهوم مهم وجود دارند که باید برای فهم بهتر این جستار به آنها پرداخته شود؛ نخست « ابژکتیو » و « سوبژکتیو » ابژکتیو یعنی عینی و سوبژکتیو یعنی ذهنی۰ابژکتیو شامل تمام چیزهای می شوند که در جهان وجود دارند و وجودشان وابسته به انسان نیستند؛ مانند درخت ؛ کوه ؛ جنگل ؛ جانوران و هزاران نمونه از این قبیل چیزها۰سوبژکتیو به چیزهای گفته می شوند که خودشان به خودی خود فاقد معنا می باشند و این انسان است که به آنها معنا می دهند ؛ مانند کعبه ؛ بت های بودا ؛ مساجد و کلیساها و چیزهای بسیاری از این دست۰چیزی که در چند قرن اخیر رخ داد؛ این بود که با فرا رسیدن رنسانس ؛ اصلاح یا رفرم دینی ؛ عصر روشنگری ؛ انقلاب صنعتی و علمی ؛ آمدن مدرنیته و بسیار چیزهای دیگر؛ بنابر این باعث ترس در جامعهٔ مذهبی شد و همچنین باعث تزلزل سمبل ها و باورهای مذاهب و ادیان گردید و نگاه انسان به عالم و آدم از ریشه و از بیخ و بن دگرگون گشت۰تا پیش از عصر مدرنیته و روشنگری این باورها و اعتقادات مذهبی بودند که به زندگی انسان‌ها معنا می دادند و تمام امور مادی و معنوی را در دست داشتند و به ندرت پیش می آمد فردی در مقابل باورهای مذهبی و هنجارهای حاکم بر جامعه قیام کند؛ چون در آن صورت گیوتین و شعله های آتش در انتظارش بود۰کثیری از انسان‌ها بعد از آمدن مدرنیته و پیشرفت های علمی دریافتند که علم و دانش بسیار عقلانی تر و خردپسندتر می تواند جهان هستی را توضیح دهد و تبیین نماید؛ و این منجر به کنار رفتن ادیان و مذاهب و باورهای سنتی تا حدودی زیادی از میان انسان‌ها شدند۰هزاران سال این تنها ادیان و مذاهب بودند که وعدهٔ سر خرمن می دادند و ایجاد معنا می نمودند؛ اما با آمدن مدرنیته و روشنگری مذاهب مجبور به عقب نشینی شدند و‌ این کنار رفتن مذاهب بالاخره باعث یکنوع بحران معنایی در میان انسان‌ها گردید۰در اینجاست که سر و کلهٔ اندیشمندان و فیلسوفان پیدا می شوند؛ و این پرسش را مطرح می نمایند که اصولن معنایی زندگی چیست؟ و آیا زندگی معنایی دارد؟ و آیا بدون داشتن معنا زندگی بازهم با ارزش است؟ آیا زندگی معنایی دارد یا این ما انسان‌ها هستیم که باید معنا را بیافرینیم؟ این فیلسوفان به طور کلی به سه دسته تقسیم می شوند۰دستهٔ نخست فیلسوفانی می باشند که می گویند زندگی به خودی خود فاقد هر گونه معناست و دنبال معنایی زندگی رفتن کار بس بیهوده و عبث است۰این دسته از فیلسوفان را هیچ انگار و یا نیهیلیسم می نامند۰حالا ببینیم که هیچ انگاران چه زلزلهٔ در جامعهٔ مذهبی ایجاد نمودند؛ که تا اکنون پس لرزه هایش لرزه بر اندام آقایان دین باور می اندازند۰پیش تر گفته شد که هزاران سال ادیان و مذاهب به زندگی انسان‌ها معنا می بخشیدند؛ مثلن خدایی وجود داشت ؛ آخرتی بود؛ پل صراطی بود؛ بهشت و جهنمی بودند و با مرگ زندگی انسان ها پایان نمی یافتند و همهٔ این چیزها باعث معنا در زندگی و آرامش روانی انسان‌ها می گردیدند۰در جهان جدید باور و اعتماد مردم نسبت به اعتقادات مذهبی سست شدند۰فرگشت بهتر از مذاهب و نظریهٔ خلقت پدیده ها را توضیح می دهد۰دانش فیزیک بهتر از ادیان جهان هستی و ابژکتیو را شرح و تبیین می کند۰نیهیلیسم می گوید که در جهان ابژکتیو و عینی و ملموس هیچ معنایی وجود ندارد۰بنابر این از درون و از بطن مکتب فلسفی نیهیلیسم؛ دو مکتب فلسفی دیگر زاده می شوند؛ که عبارتند از مکتب فلسفی «اگزیستانسیالیسم» و مکتب فلسفی « ابزوردیسم »۰ اکنون ببینیم که سخن حسابی این دو مکتب فلسفی چیست۰نخستین درس این دو مکتب فلسفی این است که به ما بیاموزند اینکه ما چگونه باید با نیهیلیسم رو به رو شویم۰در ضمن هردویی این مکتب های فلسفی جهان را فاقد معنا می دانند؛ اما در عین حال تلاش می کنند راهی بیابند که انسان ها در آرامش زندگی کنند و خودشان به زندگی شان معنا ببخشند۰سارتر در کتاب اگزیستانسیالیسم مکتب انسانیست می نویسد:« انسان وجود دارد نه تنها آنگونه که در باره خود درک می کند؛ بلکه آنطور که خودش می خواهد جلوه نماید۰هنگامی درک وجودی به انسان دست می‌دهد که هستی یافته باشد؛ به همان نحو که پس از جهش به سوی هستی؛ همان حالتی را که می خواهد به خود می گیرد۰ انسان چیزی نیست به جز آنچه خودش ایجاد نموده است۰ هرگاه به موضوع سبقت هستی بر ماهیت یقین کنیم ؛ در این صورت است که انسان را مسؤل خود خواهیم دانست۰با این لحاظ مسؤلیتی که ما داریم به قدری عظیم جلوه می کند که از حدود تصور ما خارج می باشد ؛ زیرا مسؤلیت فردی ما مسؤلیت عالم انسانیت نیز می باشد۰اضطراب نه تنها مانع فعالیت نیست بلکه انگیزه فعالیت نیز می گردد؛ بروز اضطراب پنداری است که امکانات فراوان را به تجسم در آورده و انسان را در انتخاب آن آزاد می گذارد۰» بنابر این انسان چیزی نیست جز آنچه از خود انتظار دارد و آزادانه گزینش می کند۰اگزیستانسیالیسم مکتب فلسفی بسیار روشنی است۰این مکتب فلسفی می گوید: خودت با آگاهی و با اراده و گزینش خودت چیزهای را در زندگی پیدا کن و به زندگیت معنا ببخش۰اما در مقابل مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم ؛ مکتب فلسفی دیگری شکل گرفت به نام « ابزوردیسم » که نخستین بار در اندیشه های « سورن کیرکه گور » مطرح شد و در آثار آلبر کامو به اوج خودش رسید؛ به ویژه در رمان سیزیف و رمان بیگانه۰کامو‌ می نویسد انسان سه راه بیشتر جلو خودش ندارد: « یکم : خودکشی است که کامو خودکشی را به هیچ وجه راه حل منطقی و معقولی نمی داند؛ زیرا در خودکشی و مرگ هم هیچ معنایی نمی توان یافت؛ چون مرگ همان اندازه بی معناست که زندگی بی معناست؛ بنابر این خودکشی امر بیهوده و عبثی است۰راه حل دوم؛ این است که خودت را فریب بدهی و به مذاهب و ادیان و یا افراد روی بیاوری و در این توهم باشی که داری به زندگی خودت معنا می بخشی۰کامو‌ راه حل دوم را خودکشی فکری و فلسفی می داند که شایستهٔ انسان نیست۰کامو راه حل سوم را طغیان یا مبارزه علیه پوچی می داند۰پس کامو به این نتیجه می رسد و می گوید؛ وقتی می دانی جهان بی معنا و پوچ است؛ تلاش نکن که در دنیا معنا پیدا نمایی۰و نیز تلاش نکن مانند اگزیستانسیالیست ها دنبال معنا در دنیا باشی؛ بلکه پوچی و بی معنایی زندگی و دنیا را بپذیر و به زندگیت ادامه بدهید۰به نظر کامو پذیرش بی معنایی و پرداختن به زندگی یعنی تسلیم نشدن و قیام علیه ابزوردیسم یا پوچی۰کامو سپس چنین بیان می دارد:« چون به بی معنایی جهان و زندگی باور پیدا نمودی؛ پس هیچ کسی نمی تواند معنایی زندگی را از تو بگیرد؛ بنابر این انسان با پذیرش بی معنایی به آزادی مطلق می رسد و از هیچ موجودی هراس ندارد۰» کامو همچنین سه نکتهٔ اساسی در بارهٔ سیزیف می آورد:« نخست اینکه سیزیف عاشق زندگی است و هر بار که سنگ را بالایی قله میبرد و سنگ می افتد؛ دوباره می کوشد سنگ را بالا ببرد ‌و هر موقع سنگ بالا می رسد سیزیف از زندگی لذت می برد۰ دوم اینکه: جناب سیزیف علیه خدایان قیام می کند و تلاش می نماید از زندگی لذت ببرد و تسلیم خدایان نشود۰سوم ؛ شخصیت سیزیف است که نماد ابزوردیسم است۰ سیزیف همین کار بیهوده و عبث را با اشتیاق و علاقه انجام می دهد؛ زیرا سیزیف به پوچی کارش پی برده ‌‌اجازه نمی دهد که این پوچی زندگی را بر او تلخ و ناگوار سازد۰بنابر این سیزیف نماد و سمبل یک انسانی است که به پوچی و بی معنایی دنیا و زندگی پی برده؛ خودش را ناراحت و عصبانی نمی کند و دنبال معنا نمی گردد و هیچ اتفاقی دیگر سیزیف را به خشم نمی آورد؛ چون می داند که در یک جهان کاملن بی معنا زیست می نماید۰»هر چند این جستار به درازا می کشد و از خوانندگان ارجمند پوزش می خواهم ؛ اما پر بیراه نیست که چند سطری نیز در بارهٔ اثر افلاطون بر عرفایی اسلامی به ویژه جناب مولانا جلال الدین محمد بلخی گفته شود۰اگر کسی با افکار و آثار افلاطون آشنایی داشته باشد و در عین حال نسبت به عرفان اسلامی نیز شناخت نسبی داشته باشد خیلی زود متوجه می شود که عرفایی اسلامی به شدت تحت تأثیر جناب افلاطون و نو افلاطونیان مانند فلوطین بوده اند؛ به ویژه تحت تأثیر مثل افلاطون یا تمثیل غار او۰در تاریخ فلسفه اسلامی مثل افلاطون کوتاه و مفید این گونه توضیح داده شده است:« غاری را تصور کنید که گروهی از مردم را در آن غار زنجیر کرده باشند؛ به طوری که پشت شان به در غار اند و نمی توانند به عقب بنگرند۰رو به روی آنها دیواری است که به آن نگاه می کنند؛ و بر آن چیزی جز سایه های خود و سایهٔ اشیایی که در پشت سر آنهاست نمی بینند۰و این سایه ها را به برکت آتشی می بینند که در پشت سر آنان افروخته اند۰اینان تصور می کنند که آنچه بر روی دیوار می بینند حقیقت است و بس۰زیرا در وضعی که آنها قرار گرفته اند جز آن نمی شناسند۰اما هرگاه یکی از اینان بتواند زنجیر خود را بگسلد؛و از غار بیرون آید؛ برای نخستین بار حقیقت را خواهد دید؛ و خواهد دانست که تا آن زمان فریب می خورده است۰مردم در این جهان چون زندایان غار هستند؛ و تنها فلاسفه اند که از بند اسارت رسته اند و‌حقیقت را مشاهده کرده اند۰پس چگونه مثل را درک می کنیم؟ ممکن نیست که معرفت ما به مثل نتیجهٔ تجربهٔ حسی باشد۰زیرا تجربهٔ حسی متعدد و متغیر است؛ در حالی که مثل واحد و ثابت است۰هر چه اطراف ما را فراگرفته ناپایدار است؛ و حال آنکه مثل ازلی و ابدیست۰آیا می توان به وسیلهٔ حواس؛ معانی مجرده — چون عدالت و مساوات و فضیلت ‌‌و جمال و زیبایی را درک کرد؟ اگر نه چنین است؛ باید معرفت مثل را در حیطهٔ اقتدار عقل گذاشت۰ولی افلاطون ؛ بر خلاف ارسطو؛ معتقد نیست که عقل معانی کلی را از راه انتزاع از محسوسات جزئی به دست می آورد؛ بلکه افلاطون برای توجیه این مطلب به افسانهٔ دیگری که آن را « افسانهٔ تذکر »ادراک حسی در نظر افلاطون چیز متغیر است؛ و همچنانکه پروتاگوراس گفته «انسان میزان هر چیزی است»۰پس سقراط اگر تندرست باشد؛ شراب شیرین خواهد یافت؛ و اگر بیمار باشد همان شراب را تلخ پندارد۰پس چون درک کننده متغیر است و امر درک شده نیز متغیر؛ پس معرفت حسی جز حدس نتیجهٔ نخواهد داد۰بنابر این به باور افلاطون معرفت باید از منبع دیگری برای ما حاصل شده باشد۰ما در زندگی پیشین به مشاهدهٔ مثل ازلی از نزدیک متمتع گشته ایم؛ولی به سبب خطایی که از ما سر زده؛ از آن عالم دور افتاده ایم و آن نعمت را از دست داده ایم۰و جان ما به این جهان فرودین یعنی عالم خاک هبوط کرده و در قالب خاکی حلول کرده است۰و چون زندانیان غار در این کالبد خاکی محبوس شده است۰« انگار افلاطون اسطورهٔ آدم و حوای ادیان سامی را شرح می دهد۰می بینیم که ریشهٔ بسیاری از اسطوره های ادیان سامی به افلاطون بر می گردد۰» « حافظ می گوید:« من ملک بودم و بهشت برین جایم بود — آدم آورد در این دیر خراب آبادم ۰یا این بیت شعر مولانا :« این جهان زندان و ما زندانیان — حفره کن زندان و خود را ‌وارهان » افلاطون ادامه می دهد: اکنون به خاطر اینکه این جسد خاکی ما را در خود گرفته؛ معرفتی را که اندوخته بودیم از دست داده ایم؛ ولی هر شیء جزئی را که اکنون حس می کنیم؛ خاطرهٔ مثال آن در ما زنده می شود؛و از معرفت پیشین چیزی عاید ما می سازد۰افلاطون بدین طریق علاقهٔ انسان به موضوع معرفت را نیز توجیه می کند۰« می بینیم که ادیان ابراهیمی و عارفان مسیحی و اسلامی بر سر سفرهٔ که افلاطون پهن نموده است نشسته و ریزه خوار سفرهٔ افلاطون می باشند۰» همانطوری که افلاطون و ارسطو معتقد بودند که هر چیزی ذات و سرشت و فطرتی دارد و ماهیت هر چیزی از پیش تعیین شده است؛ مولانا؛ سعدی بیدل ؛ حافظ و دیگر عارفان و شاعران کلاسیک ما نیز بر همین باور بودند۰ نمونهٔ چند از اشعارشان : نخست مولانا:« هرکسی بر خلقت خود می تند — مه فشاند نور و سگ عوعو کند— هرچه بینی سوی اصل خود رود— جزو سوی کل خود راجع شود — بر سر هر لقمه بنوشته عیان — کز فلان ابن فلان ابن فلان —- هیچ برگی در نیفتد از درخت— بی قضا و حکم آن سلطان بخت — هر که آید به جهان اهل فنا خواهد بود —- آنکه پاینده و باقیست خدا خواهد بود ! همچنین افلاطون در مثل معتقد است آنچه که ما در زمین و پایین می بینیم اصل آن در بالاست و در پایین جز سایهٔ آن وجود ندارد۰مولانا عین همین سخن افلاطون را بارها در مثنوی تکرار می کند؛ مثلن :« در هوای غیب مرغی می پرد — سایهٔ او بر زمین می گسترد۰همچنین مولانا در جای دیگر از مثنوی داستان یک شکارچی را می آورد؛ مرغان زیادی در بالا پرواز می کنند و سایهٔ شان روی زمین می افتد؛ جناب شکارچی سایه را اصل می پندارد و به دنبال سایه می‌رود به قصد شکار۰« سعدی نیز چنین فکر می نموده است؛ مثلن :« به ناپاک زاده مدارید امید — که زنگی به شستن نگردد سفید — هیچ صیقل نکو نگردانند — آهنی را که بد گهر باشد۰ « بیدل نیز به قضا و قدر و اینکه همه چیز از پیش تعیین شده باور داشته است۰ مثلن : همه مجبور حکم تقدیریم — کرد و ناکرد اختیاری نیست » حافظ نیز می گوید:« گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم — نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند۰ و در جای دیگر می گوید : چونکه تقدیر چنین است —- من چه تدبیر کنم » بنابر این در پایان می توان نتیجه گرفت و گفت که اکثریت عارفان و مذاهب تحت تأثیر جناب افلاطون بودند و هستند۰البته در این باره می توان صدها مقاله نوشت؛ اما چون من چند ماهیست که با جناب کارل مارکس سر و کله می زنم و سلسله جستارهای در بارهٔ زندگی و اندیشه های او می نویسم ؛ وقت کافی به مسایل دیگر ندارم۰(( رنه دکارت عقل و خرد را عامل اصلی شناخت می دانست و به حواس و تجربه اعتماد نداشت؛ دیوید هیوم بر عکس دکارت معتقد بود که شناخت فقط از حواس و تجربه حاصل می شود۰ایمانوئل کانت می گوید که دکارت و هیوم باهم راست می گویند: زیرا شناخت از طریق خرد و حواس و تجربه باهم به دست می آید۰پس نظر دکارت می شود « تز »و دیدگاه هیوم می شود« آنتی تز »و نظر کانت می شود « سنتز » ))