هجران مادر

غم هجرت مرا مادر،بسی خون جگرکرده
رسیده عمرم آخـر،جان من ازتـن بدرکرده
شب وروزم زیـاد مردمـان مضطـرِمـیهـن
خـدا داند مرا مرغی،شکسته بال وپرکرده
غم هجرت مرا مادر،بسی خون جگرکرده
رسیده عمرم آخـر،جان من ازتـن بدرکرده
شب وروزم زیـاد مردمـان مضطـرِمـیهـن
خـدا داند مرا مرغی،شکسته بال وپرکرده
درجستجوگررکاب بوادی ایمَن برانی
با ارنی گقتنت هرگز دیدن نه توانی
از شرار شعله و آتش بگیر نشانی
ازدوست توبشنوی با زبان بی زبانی
سرود تازه که در عمق دل اثر دارد
به کام تلخی هجران بسی شکر دارد
چکامه و غـزل و بیت می کند مستم
دمی که دل سخن عاشـقانه سر دارد
زنـدگی خـنـدۀ لـب رویـاست
عطر یادی ز حالت شیداست
پیـره نخجیری بر فـراز کـوه
ماده آهویی دردل صحراست
خود فروشا ن ساز با طل می زنند
غـفـلـت آهنـکا ن د م د ل می زنند
بی تمیزی چند اسیرحرص و آز
سـا ز وحشـت وسا یل مـی زنند
عجب مغزی که داریم ما بکشور!!
تـفـکر کـرده گـیــرد، رأی اکــثــر
زطرح ابتکاریش،بازهم گوسفندان
دهنـد رأی باهـمـه گـاوهـای کشور
هزار گنج گران در دل وطن جان است
فسوس ودردکه جانی ودزد دربان است
طلا و نـقــره و الـمـاس زیـنـت آرایـنــد
مکان لعـل و گهـر دامن بـدخـشان است
دل شکسته یی را گـر کسی برنجاند
چونان بُـوَد که خدا را زغم بگریاند
اگر به قلـب فگاری کسی نهد مرهم
توگویی خلق جهـان را همه بخنداند
فسرده دل نشوم تا که عشق ارمان است
هماره مرغ طرب دردلم غزلخوان است
سرود و نغـمه دلـم را به رقص می آرد
چرا که عاشق سیل وصفای میدان است
اگـربیتـو محشر نبا شد چه با شد
مرا خا ک برسر نباشد چه با شد
توای خاک سوخته ما من چسا ن
بیتـو د ل محتضر نباشد چه باشد
غـنـی ای جانـی بی دیـن وایمـان
چه کردی تا بحال درملک افغان
شب وروزت به گردش،دور دنیا
ویا درعیش وعشرت،ارگ افغان
استقبال ازشعردوشاعرشیرین سخن کشورعزیز ما با مطلع:
برای زمزمه ای عاشقانه دلتنکم
برای دل خوشی کودکانه دلتنکم
(ازمحترم استاد محمد اسحاق ثنا)
وطن به یاد تومن بی بهانه دلتنگم
بپا که بشکنیم این چرخ روزگارخویش
بپا که بشکنیم این شا م ظلمتبار خویش
بپا که بشکنیم این شام تیره پنداررا
بپا که بشکنیم این شام آتشبارخویش
باز گویی گردش چشمی بلای جان شدست
خـانـۀ دل از نـگاه آتـشـیـن ویــران شدست
گرچه درگوش دلم از صلح می گوید؛ ولی
سـیـنـه میـدان نـبـرد نـاوک مـژگان شدست
استقبال از دو شاعرشیرین سخن وطن عزیزما با مطلع:
دیـوانـه ام زدرد دل بـی قــرارخـویش
دادم زدست،روزخود وروزگارخویش
(از استاد محمد اسحاق ثنا)
زما نۀ ایست که عمرم به چشم ترگذرد
هجــوم خنـده ز عسرت بی ا ثر گذ رد
ستاره ها همه تاریک وخور بی نور
نفس به شعلۀ انـد یشۀ سحــر گذرد
عاشق چشمان تو شدم در یک نگاه
در شبستان خیالت گم کرده ام راه
باحسن بی مثالت فرمان روای دلی
پیش جلالت کوه حشمت چون پرکاه
بیا که جای تـو را در سرای دل کردم
پـیام عـشق تـو را هـم نـوای دل کردم
سرود عشق زاعماق جان شود بیرون
عجب مـدار که آن را غـنای دل کردم
می کشند
می کشند
پیر و
جوان
زن و
ز بس فغـان نبات و جـمـاد آمده است
دل فگار طـبـیـعـت بـه داد آمـده است
فگار و کشته و بی خانمان فراوانست
زبسکه وحشت سیلاب وبادآمده است
فــریا د خلــق بگــوش شنـوا نمی رسد
این د ست کوته هیچ به عصا نمی رسد
فــریا د خلــق به عـا لــم بالا نمی رسد
از ضعـف آن حتـی بخـود ما نمـی رسد
گـرد آهِ شـعلۀ دل تـا که سـوزانم کند
پـرپـر ققنوس خـاکستر پـرافشانم کند
ذرۀ خورشیدگیرم کـرده عشق آتشین
ابر تاریکی کجـا در پـرده پنهانم کند
آمد م دل ، آماج تیر مژ گانت کنم
درغنچه ها بخسپم گل به دامانت کنم
دل ودیده فرش سرو قامت رعنا ییت
ازسرانگشت تا فرقدان بوسه بارانت کنم
زخم نا سور خلق د وا گرد د
کــور چشما ن چــو بینا گردد
زخم نا سور خلق د وا گردد
خلق چو د رفکر مداوا گردد
بحر که توفانی شد، کی کنند پرسان صدف
در بی امنی دل، بشکند سامان صدف
یک سو زلزله، سوی دیگر سیلاب غم
در بهاربی برگی آرزو نیست،نیسان صدف
تمـدن افـتخـار و زیـنـت تـاریـخ پـیـشـین است
ازان اوراق وبرگ دفترفـرهـنگ رنگین است
بسـی گنجینه هـا پنهان بُـوَد در سـیـنـۀ تـاریـخ
به چشم عقل ودانش گرببینی گوهـرآذین است
گذشته پندوحکمت می دهد بر کودک حال ات
عمریست جمع ما رانیست غیرستم دربساط
هرکجا بگزشتیم کرد خشم ، قد علم دربساط
از هرکه خواستیم درصلح و سلم منصفی
نه دیده ایم جز لا ، از دل نعم در بساط
بـه چـلــی هـیـئـت والا بنـیــا د
بداددرس حکومت راخلیل زاد
رموز پایگاها کرد مکشوف
به ملیشیای آمریکائی استاد
رسـتمی بـایـد که شـاخ کـبر دیـوان بشکند
کاوه یی خواهد سر ضحاک دوران بشکند
سوگ سهراب وسیاوش رایزیدی می کنند
زین فسون آری که قلب پور دستان بشکند
جوش طرب ها اندوه دوش را سازه ای
تشنه ام از ابر انتظار، یک خمیازه ای
نقاش تدبیر وامانده ء دشت جنون
گه در خم ناپاک رنگریز ریزدغازه ای
کهنه گی ها سراسر آفت خیز فناست
اتمر ونورهرچه غوغا می کنند
د ا مـن خــود را بـالا می کننــد
جنگ ز رگری ود ستوری بـود
خویشتن را بیش رسوا می کنند
بهــل دولـت یکسره گــرد د
غم ورنج ملت یکسره گردد
دگرجنجال پنجا حـل گردد
دگرجنجال رسواحل گردد
عیــد قــربــان آمــدو،جـانـم بـقــربـانــت کـنــم
ای وطن دورازبرت،دل خوش به آرمانت کنم
ازخـداخـواهم کـه روزی،خـائنـانـت گـم شـوند
مـابـقـی عـمـرخــود را،طـی به دامـانت کـنــم
طالبان در عید جنگ و خون شـادمانی کنند
قـوچ و گاو نر نـه؛ بل، انسـان قربانی کنند
جای نقل وکلچه برما بمب وراکت می دهند
عـیـدگاه کـــودکان را خـــون افـشــانی کنند
بسر با ید هوای حب میهن
سرما با د فدای حب میهن
بگوش د ل می با ید شنید ن
شنید با ید صدای حب میهن
هـرگـزم یــاد وطـن ازدل وازجــان نرود
تا که جان دارم ازآن،چشمهءحیوان نرود
شـب وروزم بـفـکـر وطـن وهـمـوطـنـان
یـادم هیـچگـاه زآن، لعـل بدخـشـان نرود
الماسی جوغه که چیری ورپه سر کړی
دنړۍ ټول ارزښتونه ورته ورکړی
واکمند وی دی هوا او بحر و بر کړی
صلاکار او دی دټول جهان رهبر کړی
ستایندوی دی په میدیا او په منبر کړی
ورته جوړ کمیس پرتوک او ښه څادر کړی
لوکس دریشی او نیکتایی باندی ډولی کړی
ښه چپن او قره قل ورته په سر کړی
دالری اکونټ ورجوړ کړی په قطر کی
گلخانه او سپیدار کی قصر ورکړی
جو دانې قدر خوند نه لری پاسداره
خپلواکۍ چه دپره دو په لاس کی ورکړی
اگست 2019
ناروی
صفـای حسـن نبیند دـیدۀ بـدبـین
بگـوش خـر مخوانید آیت یاسین
ز سـرچـشمه بیایـد آب گل آلـود
زلال تر نشودآب چشمۀ چرکین
شرف باخته وبی وجدان تواب
بـلای جنـبــش ویـا ران تآواب
فروشد دوست وهمسنگرخود را
بقـیـمـت جــو وا رزان تــوا ب
عشق اگر از دل برآیـد زندگی در کار نیست
مهر اگر خامـوش گـردد حـرکت اقمار نیست
لحظه یی باعشق وشادی بهترازعمری به غم
عمـر طـولانی بـرای عـاشـقـان معیـار نیست
روبهء لـوگـرهمی خواهـد،دوبـاره ارگ را
دیـن ایمـان را دهـد،امـا نـه تـرک ارگ را
هـرشـب وروزش تقـلا،بهـرغصبیـدن بـود
مُلک وملت رافروشد،اما نه ترک ارگ را
پیر مرد را نادره گفتار نیست // کشش و جذبی در آثار نیست
در حضر با درد هاست در گیر // درسفر قوت بسیار نیست
هرکه درآویخت با زلف یار // چاره اش در قطی عطار نیست
انکه تمرین عاشقی کرد // از منش خبر، که هوشیار نیست
پنـا گـا ه مـا بـود مـی ومیخـا نه
سر مـا وخـا ک د را ین آ ستـا نه
تو ملجای منی صاحب این خا نه
سنگپای روی طالب صـورت مه پاره نیست
حلـقۀ گـوش غـلامی زینت گـوشـواره نیست
از رباط خشک جنگی صلح خواهی تا بکی
غیر کشتن کار تیغ و مـوشک خمپاره نیست
طالـب که ضد خـامـه و خـط و نگاره است
خصم سواد و مکتب و درس و اشاره است
نظم و ثبات و عصر نـویـن را دهـد بـه باد
چـون بی خبـر ز عـلـم نهــاد و اداره اسـت
سیه روز است همیش وجدان جاسوس
به خــا رآغشتــه است داما ن جاسوس
به د ل د وستـد ا رعلی ، یا ر خوارج
ســر نیـــزه کـنـــد قـــرا ن جا سوس
استقبال ازمرثیهءحضرت جودی علیه الرحمه با مطلع:
بابا بیا که تیغ جفا ساخت کارمن
"بابا بیـا که تیغ جفا سـاخت کار من
برگی نجیده گشت خزان نوبهارمن"
کرزی بگشته شمروغنی بدترازیزید
با انفـجـاربمب نمـودند، تـارتـار من
طالـب که ضد خـامـه و خـط و نگاره است
خصم سواد و مکتب و درس و اشاره است
نظم و ثبات و عصر نـویـن را دهـد بـه باد
(قسمت اول)
خدای بی خدایان
تره کی آن خـدای بی خدایـان
عجب کیفربشد ازدست یـاران
گذاشتـنـد بالشی را بردهـانـش
روانـه کردنش برسوی نیـران
ما لیخـولیا های قد رت از هراس
غرق هستند در زبا له ای کنا س
بهـر کسب چوکی وقــد رت وزور
میکنند سجده به پیش هر خنا س
ای غبار مقدمت به چشم عاشق توتیا
وی خرام آمدنت کبک دری را رهنما
(مومیا گم کرده ام من در میان ماه و مو)
خال سیه رویت در زیر گیسو مومیا
ضــد اغیا ر با ید بود
جای گل خا رباید بود
مرگ زاغ وزغن نزد یک است
پر تلاش انتظا ر باید بود
په رنځونوکی دی ډوب یم شپه او ورځ یم بیقراره
هوسونه را نه ورک شول یم بیحاله ای هیواده
ما په چغو چغو ډیر ژړلیدینه ستا د پاره
درنه ځارشم تا ځمانه ډیر ژړلی ای هیواده
اســبـاب طـرب هـمــه مهــیـا سازی
گـر صبر کنی ز غـوره حلوا سازی
صبرتلخ است ولی میوۀ شیرین دارد
انگـور بــه خُمِ صبر صهـبـا سـازی
عشـق را از نغـمـۀ تـار نگاهی نـوش کن
از سکوت حالت دل بوی مستی گوش کن
واژگان را بـال پــرواز خـیــال انگـیـز ده
بلبـل مسـت غـزل را چـهچـۀ گلـپـوش کن
ای غنچۀ ا مید
ای از تو جا ودانه وپا یا نها ل عمر
نو رسته غنچه ای تو بشاخ حیات ما
پر خنده جا ودانه لبت باد چون گلاب
مستا نه راهپوی بهشت خوش شباب
یارب به عید فطرو به خاصّانت
بـرقـلــب یـتـیـمــان وبه قــرآنـت
ازلـطـف نمـا کشـورمــان راآزاد
ازدست ظالمان،به حـق پـاکـانـت
حکا یت لب شیـرین وا لفـت خوبا ن
حد یث چشم نکــو دراما رت کـوران
بیا که بی تومـرا نیست آرزوی د گـر
صلای عام چپا ول ربوده تا ب وتوان
جهل طالب گرگ خون آشام غور
میخورد گوشت و خونِ اندام غور
جهل طالب خشم داعش باهم است
مرگ بـر هـر دو بُـوَد پیغام غـور
کو کاوه که چرمی بسر چوب نما ید
از بهـرنجا ت غلغله آشوب نماید
یک شیر ژیان است بکار در رۀ پیکار
ا چارۀ این گلۀ معیوب نما ید
گفت دررمضان مسلمان کشتن ثواب دارد
فقط ظلو م وجهول، این کثیف خطاب دارد
درنفرت کده ای وی مشکل افتاد مسلمانی
جهان در حیرت افتاد، چگونه کتاب دارد
آه ا زچــه عـا طــل وبا طـل شــد م
سـرمـه ریگ تـشـنـۀ سـاحـل شد م
ریشـۀ شیــری کجا خشکیتد که من
تیره د ل کـوته نظر ، کم د ل شد م
ز شوق گردش چشم خماری مست و مدهوشم
به یاد بـاغ انگـور وطـن در کـوزه می جوشم
ز خـون لاله تا پـر می کند پیمانـه را گـردون
چو گلبرگ شقایق خون دل مستانـه می نوشم
باده بخشایی ابریق وحدتی ای کریم
گم گشتگان رامنبع نصرتی ای کریم
حلقهء بختم در سیلاب غفلت گم شده
تشنه راقطره،از آب رحمتی ای کریم
گـدائـی را نمـــودی پــادشــاهـی
نـمـودی پــادشــاهـی را گـدائــی
نمـودی طـوق زرین گـردن خـر
هـزاران اسب شـایـان،بارکشانی
بخت بـد بیـن می کش مستا نه نیست
عاشقی چون من درین میخانه نیست
خـــم بجـــوش وجــام لبـریـز ساقـیــا
یک حــریف مــی کش مردانه نیست
نیست عیبی گرکنی هردم سوال
گـر نـدانی مطلـبی بـاشـد محال
تـا تــوانی بــادۀ دانـش بـنــوش
آدمی از عـلـم می گـیـرد کمـال