به یک احمق ضرورت داریم! (طنز)

          در اداره ی کاریابی مسئولیت پیدا کردن افراد مناسب کار برای شرکت ها به عهده ی من بود. وقتی آن ها به کارمندی ضرورت می داشتند از اداره ی ما می خواستند تا افراد واجد شرایط را پیدا کرده و برای شان معرفی نماییم. 

درین میان، جالب ترین این بود که یک شرکت بی نام و نشان، به وسیله ی تماس تلیفونی، از من خواست تا افرادی را برای شان معرفی نمایم که حاضر باشند در عملیات انتحاری و خود کفانی شرکت نمایند. با ناباوری و به نماینده گی از دفتر خودمان، فیس گزافی از آن ها مطالبه کردم با این تصور که حتما" شوخی می کنند و آن را نخواهند پرداخت. اما چند ساعتی نگذشته بود که شخصی با پاکت پول وارد دفتر شد و گفت که این مبلغ حق الزحمه ی شماست. پاکت را تسلیم شدم و آرنده ی آن راه اش را گرفت و رفت.
طبق معمول، مانند موارد دیگر، اعلان این کار را روی کاغذی نوشتم و یکی را در قسمت ورودی دفتر نصب کردم و چند تا هم به اداره های دیگر فرستادم. در چند روز اما هیچ کسی مراجعه نکرد و از آن اداره یی که پول پرداخته بودند هر روز به وسیله ی تلیفون طالب معلومات می شدند که آیا کسی را پیدا کرده ام و یا خیر. همین که جواب منفی می شنیدند با عصبانیت گوشی را می گذاشتند. 
وقتی کارم را بی نتیجه دیدم فکری به ذهنم خطور کرد که خواستم آن را عملی سازم. یاد آن روزی افتادم که عابری از مقابل دکان محله ی مان می گذشت، دوباره برگشت و از من پرسید: «وقتی صدا کردی احمق؛ آیا منظورت من بودم؟» و من جواب داده بودم: «نخیر آقا؛ مگر درین شهر تنها خودت احمق هستی؟» با یاد آوری این خاطره و وقوف به وفرت تعداد احمق در شهر، به عجله اعلانات قبلی را جمع آوری کرده و یک اعلان تازه تایپ کردم و بدون ذکر نوعیت شغل، فقط نوشتم: 
«به یک احمق ضرورت داریم»!
هنوز چند دقیقه ی سپری نشده بود که شخصی مراجعه کرد و خودش را واجد شرایط معرفی کرد. گرچه ظاهرا" بسیار احمق معلوم نمی شد، اما با پرسیدن دو سه سوال از او فهمیدم که خودش است. ازین که تا این جا از کارم نتیجه گرفته بودم خوشحال بودم. اما هنوز با او مصاحبه را تمام نکرده بودم که شخص دیگری وارد دفتر شد و او هم خودش را احمق معرفی کرد. برایش توضیح دادم که ما صرف به یک نفر ضرورت داشتیم و دیگر بست خالی نداریم، اصرار کرد که او احمق تر است و مستحق تر می باشد. 
وقتی اصرار احمقانه ی او را دیدم ناگزیر برای هر دوی شان گفتم که از شما آزمون ذهن می گیرم. هر کسی که احمق تر بود مستحق تر است. اما قبل ازین که آزمون هوش را آغاز نمایم، چنان آمد آمد شروع شد که ظرف چند دقیقه اتاق پُر از افراد احمق گردید و هر کدام شان ادعا می کردند که در حماقت گویا دکتورا دارند. درین ضمن چند تلیفون و نامه ی سفارشی هم از وکلای پارلمان و رئسای ادارات گرفتم که در توصیف نفرهای شان داشتند و آن ها را احمق تر و مستحق تر از دیگران می دانستند.
وقتی این ازدحام مراجعین را دیدم، نمی دانم به حال خودم تاًسف کردم، که تا حال از وجود این همه احمق بی خبر بودم، و یا به حال کشور. اما ازین که مملکت تا این حدی پیشرفت کرده و این تعداد افراد توانسته اند به مدارج عالی حماقت دست یابند جای شگفتی بود! به حکومات حالیه و ماضیۀ مُلک خدادداد افغان آفرین گفتم که از برکت شان این همه مردم به این درجه ی از توانمندی رسیده اند و با هر اعلام کاریابی برای مصاحبه حاضر می شوند و نوعیت شغل هم برای شان مهم نیست! به هرصورت، حالا که من بودم و یک اتاق پُر از احمق، مجبور بودم مصاحبه را آغاز نمایم تا مستحق ترین را انتخاب نمایم. 
قبلا به این نظر بودم که گرچه محاسبه ی حماقت افراد کار مشکل است، اما ناممکن نیست. درین جا، مشکل اما تشخیص احمق تر و احمق ترین بود. زیرا من به تنهایی باید تصمیم می گرفتم. ناگزیر قبل از شروع مصاحبه برای شان گفتم چون تعداد مراجعین زیاد است و هر کسی خودش را احمق تر از دیگران می داند، هر یکی از شما ها که دارای کمترین درجهً رشد مغز باشد و بتواند ثابت سازد که احمق ترین است مستحق ترین نیز می باشد. لیست بقیه ی کسان در دفتر خواهد ماند و عندالضرورت با ایشان تماس گرفته خواهد شد.
در جریان مصاحبه از هر اشتراک کننده چند سوالی هم در مورد عملیات انتحاری می پرسیدم. تقریبا" همهً شان حاضر بودند با عملیات انتحاری و خود کفانی خودشان و دیگران را نابود سازند. درین میان یکی شان، که سفارش نامه یی از یک وکیل پارلمان هم آورده بود، جواب داد که نه یک بار، بلکه بار بار حاضر است انتحار نماید. با این جواب و چند جواب احمقانه ی دیگر، او را احمق ترین تشخیص دادم و تصمیم گرفتم به اداره ی مربوطه معرفی اش نمایم. آنگاه بود که یک بار دیگر صحت این ضرب المثل برایم ثابت شد که: «تا احمق در جهان است مفلس در نمی ماند».
نتیجه را به او ابلاغ کردم. ازین که توانسته بود همه رقبایش را شکست دهد و احمق ترین ثابت شود بر خودش می بالید. در حال ترک دفتر، دوباره برگشت و در حالی که سعی می کرد خودش را زیرک نشان دهد، پرسید: 
«ببخشید! برای انتحار، واسکت انتحاری را شما می دهید و یا خودم بیاورم؟» 


 


 

اخبار روز

31 حمل 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها